به گزارش خبرگزاری حوزه از سمنان، محتوای ما در آشنایی و معرفی شهدا به جوانان بسیار غنی، عمیق و اثرگذار است و ما هرجا توانستیم باید با زبان روز که جوانان دوست دارند، با زبان هنر، بیان فرهنگ ایثار و شهادت و با نگاهی که در موضوعات هنری داریم معرفی شهدا و چگونگی سبک زندگی این عزیزان والامقام را ارائه دهیم. مطمنا اینگونه بهتر میتوانیم با مخاطب ارتباط بگیریم.
در همین راستا خبرنگار خبرگزاری حوزه در سمنان به سراغ آقای حسن خرّمیان، پدر طلبه شهید حسین خرمیان رفته است و با او درباره سیره و زندگی این شهید عزیز به گفتگو پرداخته است که در ادامه آن را میخوانید:
ضمن معرفی خود، شهید حسین خرمیان را معرفی بفرمایید
اهل سمنان هستم. معلم آموزش و پرورش بودم که مدتی را در نهضت سوادآموزی و تربیت معلم خدمت کردم و در انتها هم معاون آموزشی دانشگاه پیام نور شهر خودمان بودم که بازنشسته شدم. اول فروردین ۱۳۴۷ ازدواج کردم. آن زمان سرباز بودم. ۱۴شهریور ۱۳۴۹ اولین فرزندم حسین متولد شد که در سال ۱۳۶۴ در عملیات والفجر ۸ به شهادت رسید. خداوند هشت فرزند، به من عطا فرمود. اولین فرزند ما شهید حسین است. همه بچهها سر خانه و زندگیشان هستند. یک نکته عرض کنم خدمتتون اینکه شهید دوست داشت نامش محمد حسین باشد و ما این را بعد از شهادت ایشان متوجه شدیم. زمانی که پسرم شهید شد اعلامیه ای که حوزه برای او زده بود نام وی را محمد حسین نوشته بودند و از آنجا فهمیدیم که وی نام محمد حسن را دوست داشت.
پسرم حسین خرّمیان تحصیلات را در مقطع اول متوسطه به پایان رساند سپس در حوزه علمیه تا سطح یک ادامه تحصیل داد.حسین خرّمیان در عضویت بسیجی در جبهه حضور یافت که در ۱۳۶۴/۱۱/۲۱ هجری شمسی در منطقه اروندرود بر اثر اصابت ترکش شهد شیرین شهادت نوشید و در جوار رحمت الهی جای گرفت. پیکر پاک این شهید عزیز پس از تشییع در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.
بعد از شهادت حسین خدا فرزندی به ما عطا کرد که اسم او را محمد حسین گذاشتیم. از ارادت و علاقه خاصی که به اهل بیت داریم اسم فرزندانمون را یا حسین گذاشتیم یا فاطمه و این را برکت خانه خود میدانیم.حسین همزمان هم حوزه درس میخواند هم دبیرستان و تلاش و کوشش بسیار داشت از نماز صبح مشغول درس میشد.
دبیر زبان حسین به من گفت که حاج آقا من با اجازه شما برگه امتحان حسین و دفتر تکلیف او را به عنوان یادگاری نگه داشتهام از روی علاقهای که به حسین دارم.
از طلبگی شهید بفرمایید.
حسین از ۱۳ سالگی مشغول تحصیل در حوزه بود. گاها برای تبلیغ به ارومیه میرفت. او به آموزش قرآن به دیگران علاقه زیادی داشت و زمانی که به مسجد میرفت سعی داشت به سوالات احکام مردم پاسخ بدهد.
از فعالیت هایی که شهید در پشت جبهه داشت اطلاعی داشتید؟
بعد از درس به مساجد که میرفت سعی میکرد کمک های مردمی را برای جبهه جمع آوری کند و به جبهه میفرستاد.
در دوران انقلاب خودتان و بچهها فعالیتی داشتید؟
من و بچهها تا جایی که توانستیم در خدمت انقلاب بودیم. ما در حد بضاعت خودمان فعال بودیم. آن دوران در اعتصابات فرهنگیان مشارکت داشتم. من مدیر مدرسه بودم و مدرسه را تعطیل کردم و اجازه تدریس به دبیرها ندادم. همان شب در تالار معروفی در سمنان همگی جمع شدیم و اعتصاب کردیم. کنار این فعالیتها در پخش اعلامیههای امام (ره) هم مشارکت داشتیم. حسین هم به اندازه خودش فعال بود. آنقدری که سال اول مدرسه معلمش معترض شد و بازخواستش کرد. حسین سن و سال زیادی نداشت، اما گویا روی تخته سیاه مدرسه شعارهای ضد رژیم نوشته بود.
حسین آقا چند مرحله به جبهه اعزام شد؟ از جبهه برای شما تعریف میکرد؟
حسین در نوجوانی و در ۱۳ سالگی به عضویت بسیج پایگاه نواب صفوی محل درآمده بود. اولین بار که میخواست اعزام شود، تاریخ تولد شناسنامهاش را تغییر داد و توانست اعزام شود. پسرم سه مرحله به مدت پنج ماه و ۱۳ روز توفیق حضور در جبهه را پیدا کرد.
بار اول در آبان ۱۳۶۲ و بار دوم در دی ۱۳۶۳در لشکر ۱۷ علیبن ابیطالب و بار سوم در آذر ۱۳۶۴، در تیپ ۲۱ امام رضا (ع) در گردان موسی بن جعفر (ع) حضور داشت. اعزام اولش هم از طریق جهاد سازندگی بود. آن زمان کم سن و سال بود و از نظر جثه هم ضعیف. طلبه بود برای تبلیغ به جبهه رفته بود.
بار سومی که اعزام شده بود همراه راهیان کربلا رفته بود؛ مکبر گردان بود، کارهای تبلیغاتی، آماده کردن محل برای نماز جماعت و امثال این کارهای فرهنگی را انجام میداد.
روحیه معنویاش خیلی قوی و رفتارش آموزنده بود. چون از نظر جسمی ضعیف بود او را به عنوان نیروی پشتیبانی به ارومیه فرستادند. مدتی که آنجا بود، کارش پارچهنویسی، عکس گرفتن و برگزاری دعای توسل و زیارت عاشورا بود. مرتبه اول که اعزام شد من در جریان نبودم. شب تماس گرفت و گفت که بابا من ارومیه هستم. گفتم چرا اطلاع ندادی؟ گفت خودتان پای تابلو از قول امام (ره) نوشتید که «برای رفتن به جبهه نیاز به اجازه پدر و مادر نیست.» من در همان پایگاهی که حسین فعال بود، حضور داشتم. او میدانست که حضور در جهاد برای ما طبیعی است. خود من هم تنها یکبار همراه با جهاد سازندگی توانستم به جبهه اعزام شوم.
چطور از شهادت حسین اطلاع پیدا کردید؟
پدر خانمم با چند نفر از برادران سپاه جلوی خانه جمع شده بودند برای اعلام خبر شهادت پسرم، من و خانواده برای سرکشی به منزل یکی از رزمندهها رفته بودیم. آن زمان من مدیر نهضت سوادآموزی بودم و چند نفر از همکارانم به جبهه اعزام شده بودند. از خانه به ما اطلاع دادند که حاجآقا نصیری آمده با شما کار دارد. به قول معروف شستمان با خبر شد که حسین شهید شده است. وارد خانه شدیم. خوشامدگویی کردیم و نشستیم.
خودم را برای شنیدن خبر آماده کرده بودم. آنها مقدمهچینی میکردند تا زمینه را آماده کنند. قبل از اینکه آنها اعلام کنند، گفتم: «ما که میدانیم جبهه و جنگ شهید، اسیر و جانباز دارد. برای همه این اتفاقات خودمان را آماده کردیم. جانمان فدای امام و انقلاب. این انقلاب را پذیرفتیم و تا پای جان هم ایستادهایم.» وقتی دیدند اینچنین آماده هستیم، پرسیدند: «مگر کسی قبلاً به شما خبر داده؟» گفتم: «نه، ولی میدانم شما همین طوری به اینجا نیامدید. آمدید خبر بدهید بچهمان به راه راست و دین و قرآن رفته است.» خدا رحمت کند حاج قاسم سلیمانی را که فرمود: «آدم باید شهید باشد که شهید بشود.» ما در حسین این روحیه را میدیدیم. افرادی هم که با حسین همرزم بودند میگفتند ما میدانستیم که حسین به شهادت میرسد. بعد از حسین، دومین پسرم هم رفت، اما همزمان با قبول قطعنامه بود و اعزام نشد. باقی بچهها هم سنشان خیلی کم بود.
و حسین در ۱۵ سالگی و در عملیات والفجر ۸ به درجه رفیع شهادت رسید.
قطعاً دوستان و همرزمان شهید از چگونگی شهادتش برایتان روایت کردهاند؟
دقیقاً همینطور است. بعد از شهادت حسین تعدادی از همرزمانش خاطراتی را نقل کردند که من همه آنها را جمع آوری و ثبت کردهام. دفتری را تهیه کردم و آن دفتر را دست به دست بین دوستان پایگاهی و همرزمانش میگردانم تا آنهایی که از حسینم خاطره دارند در آن دفتر بنویسند تا خاطرات به فراموشی سپرده نشود.
اتفاقاً سردار شاهچراغی یک سال بعد از شهادت حسین نامهای برایم فرستاد که حدوداً ۲۰ صفحه میشد. او در آن نامه از خاطرات حسین و آخرین لحظات شهادتش نوشته بود. سردار شاهچراغی فرمانده گردانی بود که حسین در آن خدمت میکرد. او نوشته بود: «ابتدا اصلاً نمیخواستم به حسین اجازه رفتن به عملیات را بدهم. از من انکار و از حسین اصرار. حسین میگفت من برای اینکه در این عملیات شرکت کنم به جبهه آمدم.
در نهایت او هم راهی میدان عملیاتی والفجر ۸ شد. در مرحلهای از عملیات خمپارهای به سنگر بچهها اصابت کرد و تعدادی از بچهها شهید شدند. حسین هم آنجا بود. با خودم گفتم بروم ببینم حسین که آنقدر اصرار به حضور در این عملیات را داشت در چه وضعیتی است! رفتم. حسین در حالیکه ترکش به کمر و گردنش اصابت کرده بود، خاکهای زمین را از درد با دستانش چنگ میزد. دستانش را باز کردم، اما شرایط مجروحیتش به گونهای بود که نمیشد او را تکان داد. همانجا به ذهنم رسید به حسین بگویم شهادتینش را بگوید. لحظاتی بعد دیدم حسین زمزمه میکند.
صورتش که غرق در خون بود را با جفیه پاک کردم و گوشم را جلوی لبهایش بردم تا شاید اگر صحبت یا وصیتی دارد بشنوم. خوب گوش دادم حسین زمزمه میکرد «السلام علیک یا اباعبداللهالحسین». سه، چهار بار این را زمزمه کرد و شهید شد. من مات مانده بودم آن جوان ۱۵ ساله در آن شرایط ذکر آخرش سلام بر حسین (ع) بود.» پسرم حسین ۲۱ بهمن در عملیات والفجر ۸ در منطقه عمومی شلمچه، جزیره امالرصاص بعد از نماز ظهر به شهادت رسید. پس از تشییع در شهر سمنان با دیگر شهیدان همسنگرش در گلزار شهدا و در جوار امامزاده یحیی (ع) دفن شد.
از ایشان وصیتنامهای بر جای مانده است؟
حسین چند وصیتنامه داشت. یکی خطاب به پدر و مادر، یکی برای بچههای پایگاه بسیج و یکی هم عمومی بود. میخواهم بخشی از وصیتنامهاش را برایتان بخوانم که نوشته: «بدانید شهید نمیخواهد در مجلس عزایش شرکت کنید، شهید میخواهد که اسلحهاش روی زمین نماند.ای کسانی که هنوز به هویت رهبری و مسئولان این انقلاب پی نبردهاید، نگویید اسلام فقط نماز و روزه است، بدانید پشتوانه این مملکت خداست و اگر نبود این مملکت در همان اوایل از بین میرفت و حتی امکان پیروزی هم نداشت.» دوستش برایمان تعریف میکرد که قبل از همه عملیاتها از طرف تعاون گردان برگههای مخصوص وصیتنامه بین بچهها توزیع میشد. هر کس گوشهای نشست و مشغول نوشتن شد.
من و حسین نزدیک هم نشسته بودیم. من نوشتم و تمام کردم. دیدم حسین یک جمله مینویسد و فکر میکند. گفتم: «حسین جان! مگر میخواهی موشک هوا کنی که این قدر فکر میکنی؟ یک جمله بنویس اگر شهید شدی، گریه نکنند و فلان جا دفنت کنند، اینکه دیگر فکر کردن نمیخواهد.» سرش را پایین انداخته بود و انگار نه انگار که با او حرف میزدم. بعد از کلی معطلی برگه را به من داد. برگهها را جمع کردم و تحویل تعاون دادم. چند ساعت بعد حسین صدایم زد و گفت: «آقا رضا! ببخشین میخواستم زحمتی بهت بدهم. من روم نمیشه برم تعاون برگه وصیتنامه رو بگیرم. یه چیز رو ننوشتم میخوام بهش اضافه کنم، میری برام بگیری؟» گفتم: «آره! براش گرفتم، ولی نفهمیدم چی رو اضافه کرد.» مدتی بعد از شهادت حسین خانهمان را به حسینیه تبدیل کردیم تا با یاد او و شهدا مراسم اهلبیت (ع) را برگزار کنیم.
فرازهایی از وصیتنامه شهید:
«وقاتلوهم حتی لا تکون فتنه.»
چقدر خوشحالم که خداوند به من گنهکار توفیق داد تا همراه با راهیان کربلا عازم جبهه شوم. من کوچکتر از آن هستم که برای امت حزبالله و مردم شهیدپرور پیام بدهم، ولی چه کنم که باید دریچه قلبم را بگشایم و اندکی با شما امت شهیدپرور صحبت کنم.
بدانید ما برای آزادی کربلای حسین آمدیم
خواهران و برادران! امام عزیز را تنها نگذارید و گوش به فرمانش باشید، چرا که فرمان او، فرمان حضرت مهدی (عج) و پیام حضرت مهدی پیام رسولالله و پیام رسولالله، پیام خداست. بدانید که دارید مورد آزمایش خداوند قرار میگیرید. جبهه را تقویت و رزمندگان را دعا کنید. شما باید حسینی باشید و زینبی. بدانید ما برای آزادی کربلای حسین آمدیم و هدف ما هم الله است.
شهید ادامه راه میخواهد
عزیزان! آخر باید همه برویم، چه بهتر که در راه او شهید شویم. ما که لایق شهادت نیستیم، اگر خدا توفیق داد قبل از عملیات توبه کردیم و توبه ما مورد قبول درگاه خداوند قرار گرفت، شاید به مقام شهادت برسیم. پدر و مادر، برادران و خواهرانم! اگر شهید شدم خواهش میکنم گریه نکنید، چون دل دشمن شاد میشود. شهید ادامه راه میخواهد. خویشاوندان! بدانید شهید نمیخواهد در مجلس عزایش شرکت کنید، شهید میخواهد که اسلحهاش روی زمین نماند.
پشتوانه این مملکت خداست
ای کسانی که هنوز به هویت رهبری و مسئولین این انقلاب پی نبردهاید، نگویید اسلام فقط نماز و روزه است. بدانید پشتوانه این مملکت خداست و اگر نبود این مملکت در همان اوایل از بین میرفت و حتی امکان پیروزی هم نداشت. پدر و مادرم! اگر برای شما امکان داشت حساب کنید از سالی که به سن بلوغ رسیدم تا به حال و دو سال قبل از آن روزه و نماز حقیر را در صورت امکان بگیرید.
انتهای پیام/
گفتگو: فاطمه رحیم زاده
نظر شما