به گزارش خبرگزاری حوزه، استاد قرائتی در بخشی از برنامه درس هایی از قرآن در سال ۱۳۷۴ در خاطره ای از طلبه شدن خود آورده است:
خدا اموات را رحمت کند. من با پدرم دعوا داشتم. من می خواستم به دبیرستان بروم. اما پدرم می گفت: باید آخوند شوی. آن زمان آخوند خیلی کمیاب بود. سی و دو سال پیش مردم به پدرم می گفتند: تو که آخوند نیستی. تو بازاری هستی. بچه ات را دنبال کاسبی بفرست. آخوندی چیست؟ آن زمان آخوند شدن خیلی مشکل بود.
آن زمان خیلی فقر وجود داشت. خلاصه ما با پدرمان دعوا کردیم. گفتم: من نمی خواهم آخوند شوم. می خواهم به دبیرستان بروم. پدرم خسته شد. عاجز شد. گفت: برو هر کاری می خواهی بکن. به دبیرستان رفتم. با بچه های دبیرستانی حرفمان شد. ما شکایت بچه ها را به رئیس دبیرستان کردیم. رئیس دبیرستان هم آمد و به بچه ها تشر زد. بچه ها گفتند: باید حال قرائتی را بگیریم. گفتند: اگر او را بزنیم، دوباره از ما شکایت می کند.روز آخر مدرسه ها که مدرسه تعطیل می شود، حالش را می گیریم. من می خواستم آن روز به مدرسه نروم. اما گفتم: آنها فکر می کنند که من از آنها ترسیده ام. باور نمی کردم که حالا بعد از چند ماه یادشان باشد.
روز آخر دبیرستان شانزده نفر از این بچه های دبیرستانی ریختند و من را کتک زدند. به قدری سر و صورت من را سیاه کردند که دیگر طاقت نداشتم. یادم است که وقتی می خواستم به خانه بروم، بلند شدم و بر زمین افتادم. دستم را به دیوار گرفتم و به خانه رفتم. شب پدر من به خانه آمد و گفت: چه شده است؟ گفتم: من می خواهم طلبه شوم. چه کتک خوبی بود.
به هرحال آدم گاهی اوقات نمی داند که چه چیز به صلاحش است. گاهی در یک جایی شکست می خورد. بعد هم می بیند که خوب شد که شکست خورد. ما نمی دانیم که خیرمان در چیست. از خدا خیر بخواهید. مأیوس نشوید. اگر یک دعا مستجاب نشد، به یه کاری نرسیدید، مأیوس نشوید.