به گزارش خبرگزاری حوزه، آیتالله سید محمود علایی طالقانی، از مبارزان دوران نهضت اسلامی و اولین امام جمعه تهران بعد از پیروزی انقلاب در ۱۹ شهریور ۱۳۵۸ دارفانی را وداع گفت. امام خمینی در پیام تسلیت به مناسبت رحلت آیتالله طالقانی، وی را شخصیتی توصیف کرد که «از حبسی به حبس و از رنجی به رنج دیگر در رفت و آمد بود؛ و هیچگاه در جهاد بزرگ خود سستی و سردی نداشت.»
بعد از رحلت وی، گروهی کوشیدند با ایجاد شبهه، در نحوه درگذشت وی تشکیک ایجاد کنند اما موفق بدین کار نشدند. ولیالله چهپور که در دوران نهضت اسلامی به دلیل آمد و شد به مسجد هدایت با آیتاله طالقانی آشنا شده و به وی ارادت پیدا کرده بود و بعدها هم به واسطه وصلت دخترش با فرزند آیتالله طالقانی ارتباط آنها بیشتر نیز شد، خاطراتی خواندنی درباره آیتالله طالقانی دارد. او که از سالهای قبل از پیروزی انقلاب تا لحظه درگذشت مرحوم طالقانی در کنار وی بود، جزئیات بسیاری را درباره دیدگاهها، عملکرد و رفتار وی روایت میکند.
آنچه در زیر میآید گوشهای از خاطرات ولیالله چهپور است که با عنوان «همراه پیر پاک» توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است. چهپور در این بخش از خاطرات خود، روایتهایی از آخرین لحظات حیات آیتالله طالقانی را بازگو میکند.
ولیالله چهپور میگوید: روز هجدهم شهریور سال ۱۳۵۸ از سوی یکی از اقوام آقای طالقانی به چالوس دعوت شدیم. یک روز بعد از ظهر پس از بازگشت از چالوس به کرج رفتیم. آقا در باغ تربیت بدنی کرج ناهار را صرف کردند و دقایقی بعد که خوابیدند، بر اثر تیراندازی ناخواسته یکی از محافظین، که گلولهای از سلاحش شلیک شده بود، ناگهان از خواب پریدند و مقداری دچار ناراحتی و کوفتگی اعصاب گردیدند. زیرا تصور کردند که تروری انجام شده، که با صدای بلند گفتم «چیزی نشده! اشتباه پاسدار بود.»
کمی پس از این حادثه که باعث ناراحتی ایشان گردید، از کرج به تهران بازگشتیم. در راه بازگشت به منزل جریان مذاکرات مجلس خبرگان را از رادیو گوش میدادند. سپس آقا به بنده گفت: «مرا به مجلس خبرگان برسان.» این خواسته انجام شد و ایشان در مجلس حضور پیدا کردند و پس از اتمام مذاکرات حدود ساعت ۹ شب آقا را به منزل برگرداندم.
هنگامی که وارد خانه شدیم، برق رفته بود و همچنین به طور اتفاقی خط ارتباطی تلفن منزل ما قطع شده و راهروها تاریک بود. در آن هنگام چون در حال پارک کردن خودرو بودم، کمی دیرتر از ایشان وارد منزل شدم و هنگام بالا رفتن از پلهها همراهشان نبودم. همسرم میگوید چراغ را برای راهنمایی آوردم؛ آقای طالقانی از در که وارد شد، فرمودند: «برق که رفته، تلفن هم که رفته، گویا ما هم کم کم باید برویم!» از حرف ایشان ناراحت شدم و گفتم: «آقا این فرمایشها چیست؟! نفرمایید.» آقا باز تکرار کرد: «خیر! باید برویم ببینیم آن طرف چه خبر است».
سپس رفتیم اتاق پذیرایی که در طبقه سوم واقع بود. ایشان ابتدا با چند تن از اعضای دفتر و سپس طبق برنامه قبلی با سفیر شوروی ملاقات و گفتگو کردند که این ملاقاتها تا حوالی ساعت یازده شب به طول انجامید. با توجه به اینکه قبلا دستور تهیه شام صادر شده بود و همسرم جهت میهمانان شام تدارک دیده بود، پس از ملاقاتها به طبقه پایین منزل آمده و شام را صرف نمودیم. آن شب آقا سرحال به نظر میرسید و تصور هیچ گونه مسئله ناراحت کنندهای نمیرفت.
بعد از صرف شام آقای طالقانی گفتند چون از راه رسیده و همه خسته هستیم، بهتر است برویم و استراحت کنیم. خودم آنقدر خسته بودم که با لباس روی تخت افتاده و فورا به خواب فرورفتم. هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که خانمم صدایم زد و گفت: «پاشو آقا دارد صدایت میکند». گفتم: بگذار بخوابم. خانم گفت: «پاشو! آقا بالای پلهها ایستاده و چند بار شما را صدا کرده، ببین چه کار دارد؟» از جا برخاسته و خود را به ایشان رسانیده و عرض کردم: «امری داشتی؟» آقا گفت: «حالم چندان خوب نیست؛ گویا سرما خوردهام و سینهام ناراحت است. اگر قرص سرماخوردگی داری برایم بیاور». ایشان سپس به سینهاش اشاره کرد و گفت: «بهتر است با روغنی سینهام را چرب کرده و کمی مالش دهی.» من سینه و دندههایشان را با روغن ابوالفاس مالیده و ماساژ دادم. با این اقدام هم درد سینه آقا آرام نشد. دستور دادند تا به وسیله پارچه نازک مشکی رنگی که داشتند دور کمر و زیر سینه ایشان را بسته و کولر را هم خاموش نمایم، فورا پارچه را زیر سینهشان بسته و کولر را خاموش کردم. ایشان هم دراز کشید تا استراحت کند. عرض کردم دکتر خبر کنم؟ فرمودند: «نه چیز مهمی نیست! یک بار هم در زندان همین حالت به من دست داد.»
لحظاتی ایستاده و ایشان را نگاه کردم. آقابه پهلو خوابیده بودند و نفس شان صدادار بود و به راحتی تنفس نمیکردند. من به آیتالله طالقانی پیشنهاد کردم چنانچه به پشت بخوابید تنفس شما بهتر میشود و بعد به پشت خوابیدند و من احساس نمودم حال آقا طبیعی نیست و جهت آوردن دکتر اقدام نمودم. کمی جابه جا شدند و به حالت پشت خوابیدند. در این وضعیت راحت تر نفس میکشیدند اما در مجموع وضع ایشان را عادی ندیده و احساس کردم غیرعادی نفس میکشند. بنابر این موضوع را به یکی از پسران ایشان (دامادم) خبر داده و سپس خطاب به همسرم گفتم: «گرچه آقا میگویند به دکتر نیازی ندارند، اما چون حال ایشان را عادی نمیبینم میروم تا برایشان پزشکی بیاورم.»
در آن لحظه حدود نیم ساعت از ۱۲ شب گذشته بود و وارد روز بعد شده بودیم. ابتدا به بیمارستان شفا یحیائیان و سپس به بیمارستان ایرانشهر مراجعه کردم، اما متأسفانه دکتری نیافتم تا بر بالین آقا حاضر کنم. ناچار به منزل دکتر شیبانی که رابطه نزدیکی با مرحوم طالقانی داشت، رفتم. اما از بدشانسی ایشان هم در منزل نبود. تلفن زدم به یکی دیگر از پسران آقای طالقانی تا او اقدامی کند؛ محمدرضا گفت الان دکتر میآورم. چون احساس میکردم که تنفس آقا اشکال دارد مجددا به بیمارستان شفا یحیائیان بازگشته و تقاضای دستگاه کپسول اکسیژن کردم. نهایتا رئیس بیمارستان و دستگاه کپسول اکسیژن را به همراه خود به منزل بردم. مشاهده کردم که فرزند آقای طالقانی به اتفاق یک نفر پزشک به منزل رسیده و بر بالین آقا هستند، اما با کمال تأسف دیگر دیر شده بود و آقا به ملکوت اعلی پیوسته بود.
تنها کسی که در لحظه جان دادن بر بالین ایشان حضور داشت همسرم بود و ایشان اظهار داشت که در آخرین لحظه آقا به سختی خود را رو به قبله کشانیده و پاهای خود را دراز کرده و به هم نزدیک نموده و آماده تسلیم جان به جان آفرین گردید. اطباء که بدن ایشان را معاینه نمودند نظر دادند که آیت الله طالقانی بر اثر سکته قلبی دار فانی را وداع گفته است.
بعد از آن به تعدادی از دوستان و مسئولان اطلاع داده شد که بیشترشان توسط محمدرضا باخبر شدند. از جمله مهندس بازرگان و دیگران بلافاصله در محل حاضر شدند و بعد جمعیت کثیری از عکاس و خبرنگار و پزشک و غیره جمع شده جنازه را به دانشگاه منتقل نمودند و جهت تشییع و خاکسپاری اقدام کردند.
واقعیت نحوه رحلت آیتالله طالقانی به ترتیبی بود که بیان شد، لیکن متأسفانه عناصری از منافقین و ضدانقلاب و تفرقه افکنان نحوه فوت ایشان را زیر سؤال برده و سعی کردند آن را مشکوک جلوه داده و یا دستی در ورای این قضیه معرفی نمایند و اذهان مردم بی خبر را به انحراف سوق دهند، اما خوشبختانه توطئه و ترفند آنان مانند سایر شیطنتها نقش بر آب شد.
منبع: پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی