جمعه ۱۰ فروردین ۱۴۰۳ |۱۸ رمضان ۱۴۴۵ | Mar 29, 2024
کد خبر: 947162
۱۴ اسفند ۱۳۹۹ - ۰۶:۱۰
حضرت یوسف

حوزه/ قرآن کریم داستان حضرت یوسف را از خواب عجیبی که او دیده بود شروع می کند؛ چراکه این خواب در واقع نخستین فراز زندگی پر تلاطم یوسف محسوب می شود و آن هنگامی بود که یوسف به پدرش گفت من یازده ستاره و خورشید و ماه را در خواب دیدم که از آسمان فرود آمدند و در برابر من سجده کردند.

به گزارش خبرگزاری حوزه، کتاب "قصه های قرآن" با موضوع «تاریخ انبیاء از آدم تا خاتم» به قلم سید جواد رضوی، به ارائه داستان زندگی انبیاء پرداخته که در شماره های مختلف تقدیم نگاه شما قرآن یاوران خواهد شد.

   

* داستان حضرت یعقوب و یوسف (علیهما السلام)

    

- حضرت یعقوب و یوسف (علیهما السلام) در قرآن

   

یکی از پیامبران الهی، حضرت یعقوب بن اسحاق بن ابراهیم، نوه حضرت ابراهیم خلیل (علیه السلام) است که نام مبارک او شانزده مرتبه در قرآن کریم ذکر شده است.

حضرت یعقوب همان کسی است که خداوند متعال در قرآن کریم در ضمن شمارش امتیازاتی که به ابراهیم خلیل (علیه السلام) بخشیده، از او نام می برد و می فرماید: «و اسحاق و یعقوب را به ابراهیم (علیه السلام) بخشیدیم و هر دو را هدایت کردیم» (۳۷۳).

نام حضرت یوسف (علیه السلام)، فرزند یعقوب (علیه السلام) در قرآن بیست و هفت مرتبه ذکر شده است و سوره دوازدهم به نام او است که یکصد و یازده آیه دارد. از اول تا آخر آن سوره پیرامون سرگذشت یوسف می باشد و داستان یوسف (علیه السلام) در قرآن با تعبیر احسن القصص، نیکوترین قصه ها معرفی شده است.

چنانکه در آیه سوم سوره یوسف می خوانیم : نحن نقص علیک احسن القصص بما أوحینا الیک هذا القرآن؛ «ما بهترین سرگذشت ها را از طریق این قرآن که به تو وحی کردیم، بر تو بازگو می کنیم».

    

خواب یوسف (علیه السلام)

قرآن کریم داستان حضرت یوسف را از خواب عجیبی که او دیده بود شروع می کند؛ چراکه این خواب در واقع نخستین فراز زندگی پر تلاطم یوسف محسوب می شود و آن هنگامی بود که یوسف به پدرش گفت من یازده ستاره و خورشید و ماه را در خواب دیدم که از آسمان فرود آمدند و در برابر من سجده کردند (۳۷۴).

در این که یوسف به هنگام دیدن این خواب چند سال داشت اختلاف است. بعضی نه سال، بعضی دوازده سال و بعضی هفت سال نوشته اند. اما مسلم است که یوسف در آن هنگام بسیار کم سن و سال بود.

حضرت یعقوب پس از شنیدن این خواب، به فرزندش گفت : «پسر جان خواب خود را برای برادرانت مگو که نیرنگی برای تو به کار می برند و به راستی که شیطان برای انسان دشمن آشکاری است» (۳۷۵). سپس ‌ نتیجه ای را که خود از خواب یوسف گرفته بود به او گفت : «و این چنین پروردگارت تو را بر می گزیند و از تعبیر خواب ها به تو می آموزد و نعمتش را بر تو و خاندان یعقوب تمام و کمال می کند، همانگونه که پیش از این بر پدرانت ابراهیم و اسحاق تمام کرد. به راستی که پروردگار تو دانا و حکیم است» (۳۷۶).

از اینجا جریان درگیری برادران با یوسف شروع می شود. یعقوب دوازده پسر داشت که دو نفر از آنان یوسف و بنیامین از یک مادر به نام راحیل بودند؛ یعقوب نسبت به این دو پسر مخصوصا یوسف محبت بیشتری نشان می داد؛ زیرا اولا کوچک ترین فرزندان او محسوب می شدند و طبعا نیاز به حمایت و محبت بیشتری داشتند، ثانیا، طبق بعضی از روایات مادرشان راحیل از دنیا رفته بود و به این جهت نیز به محبت بیشتری محتاج بودند از آن گذشته مخصوصا در یوسف، آثار نبوغ و فوق العادگی نمایان بود؛ مجموع این جهات سبب شد که یعقوب آشکارا نسبت به آنان ابراز علاقه بیشتری کند. برادران حسود، بدون توجه به این جهات، از این موضوع سخت ناراحت شدند به خصوص که شاید بر اثر جدایی مادرها، رقابتی نیز در میانشان وجود داشت، لذا دور همدیگر نشستند و گفتند: «یوسف و برادرش نزد پدر از ما محبوب ترند با اینکه ما جمعیتی نیرومند و کارساز هستیم» (۳۷۷)؛ زندگی پدر را به خوبی اداره می کنیم و به همین دلیل باید علاقه او به ما بیش از این فرزندان خردسال باشد که کاری از آنها ساخته نیست. آنان با قضاوت یک جانبه خود پدر را محکوم کردند و گفتند: «به یقین پدر ما در گمراهی آشکاری است» (۳۷۸)!

حس حسادت، سرانجام برادران را به طرح نقشه ای وادار ساخت. آنان گرد هم جمع شدند و دو پیشنهاد را دادند و گفتند: «یوسف را بکشید یا او را به سرزمینی دور بیندازید تا توجه پدر (از ایشان قطع شده و محبت او) متوجه شما گردد و پس از آن مردمی شایسته می شوید یکی از آنان گفت که یوسف را نکشید ولی در چاهش بیندازید تا بعضی از رهگذران او را برگیرند» (۳۷۹).

برادران همین پیشنهاد را پذیرفتند و تصمیم گرفتند در وقت مناسبی همین نقشه و نیرنگ را اجرا کنند اما به فکر فرو رفتند که چگونه یوسف را از پدر جدا کنند. چاره اندیشیدند که از روی خیرخواهی نزد پدر روند و سخن از کمال دوستی و خیرخواهی خود نسبت به یوسف مطرح کنند و از او بخواهند تا او را همراه آنان برای بازی و مسابقه یا تفریح به صحرا بفرستد. در این باره هم گفتگو کردند و نزد یعقوب آمدند و گفتند: «پدر جان! چرا درباره یوسف از ما ایمن نیستی، با اینکه ما خیرخواهان او هستیم. فردا او را همراه ما بفرست تا مشغول بازی و تفریح شود و ما نیز از او نگهداری می کنیم» (۳۸۰).

    

ترس از گرگ های بیابان

حضرت یعقوب در مقابل آنان گفت : این که من مایل نیستم یوسف همراه شما بیاید از دو جهت است. او اینکه «دوری یوسف مرا غمگین می سازد» (۳۸۱) و دیگر این که در بیابان های اطراف ممکن است گرگ های خونخوار و درنده باشند «و من می ترسم گرگ فرزند دلبندم را بخورد و شما سرگرم بازی و تفریح و کارهای خود باشید». (۳۸۲)

فرزندان یعقوب که خود را به هدف نزدیک می دیدند و گویا جواب این سخن را آماده کرده بودند در پاسخ پدر گفتند: «چگونه ممکن است برادرمان را گرگ بخورد در حالی که ما گروه نیرومندی هستیم، اگر چنین شود ما زیانکار و بدبخت خواهیم بود». (۳۸۳)

یعقوب هر چه فکر کرد که چگونه با حفظ آداب و پرهیز از بروز اختلاف بین برادران آنان را قانع کند، راهی پیدا نکرد جز اینکه صلاح دید تا این تلخی را تحمل کند و گرفتار خطر بزرگ تری نگردد. ناگزیر رضایت داد که فردا فرزندانش، یوسف را نیز با خود به صحرا ببرند. برادران نیز بی صبرانه منتظر بودند که به زودی ساعت ها بگذرد و فردا فرا رسد و تا پدر پشیمان نشده یوسف را همراه خود ببرند. آن شب صبح شد. صبح زود نزد پدر آمدند و با ظاهرسازی و چهره ای دلسوزانه به چاپلوسی پرداختند تا یوسف را از پدر جدا کنند.

    

وداع گریان با یوسف

سرانجام، برادران یوسف را از پدر جدا کردند و یعقوب نیز سفارش های لازم را در حفظ و نگهداری یوسف تکرار کرد و آنان نیز اظهار اطاعت کردند. پیش روی پدر او را با احترام و محبت فراوان بردند و حرکت کردند.

پدر تا دروازه شهر آنان را بدرقه کرد و آخرین مرتبه یوسف را به سینه خود چسبانید و قطره های اشک از چشمانش سرازیر شد. سپس یوسف را به آنان سپرد و از ایشان جدا شد. اما چشم یعقوب همچنان فرزندان را بدرقه می کرد، آنان نیز تا آنجا که چشم پدر کار می کرد دست از نوازش و محبت یوسف برنداشتند. اما هنگامی که مطمئن شدند پدر آنان را نمی بیند ناگهان عقده گشودند و تمام کینه هایی را که بر اثر حسد سال ها روی هم انباشته بودند بر سر یوسف فرو ریختند؛ از اطراف شروع به زدن او کردند و او از یکی به دیگری پناه می برد اما پناهش نمی دادند!

    

خنده عبرت انگیز

در این توفان بلا که یوسف اشک می ریخت، هنگامی که می خواستند او را در چاه بیندازند ناگهان یوسف شروع به خندیدن کرد. برادران سخت در تعجب فرو رفتند که اینجا چه جای خنده کردن است؟

یوسف گفت : فراموش نمی کنم که روزی به شما برادران نیرومند با آن بازوان قوی و قدرت فوق العاده جسمانی نظر افکندم و خوشحال شدم، با خود گفتم کسی که این همه یار نیرومند دارد از حوادث سخت چه غمی خواهد داشت. آن روز بر شما تکیه کردم و به بازوان شما دل بستم، اکنون در چنگال شما گرفتارم و از شما به یکدیگر پناه می برم و به من پناه نمی دهید. خداوند نیز شما را بر من مسلط کرد تا این درس را بیاموزم که به غیر او - حتی به برادران - تکیه نکنم. (بنابراین خنده من خنده شادی نبود خنده عبرت بود. از این حادث عبرت گرفتم که باید فقط به خدا توکل کنم) (۳۸۴).

پیراهن یوسف را از تنش درآوردند و طنابی به کمرش بستند و او را میان چاه سرازیر نمودند. یوسف از آنان خواست که پیراهنش را در نیاورند و به آنان گفت : این پیراهن را بگذارید تا بدنم را بپوشانم. با لحن تمسخرآمیزی در جوابش گفتند: «خورشید و ماه و یازده ستاره را که در خواب دیده ای بخواه تا در این چاه همدم و مونس تو باشند». علی بن ابراهیم در تفسیر خود نقل کرده که به او گفتند: «پیراهنت را بیرون آور» یوسف گریست و گفت : «ای برادران برهنه ام می کنید؟» یک از آنان کارد کشید و گفت : «اگر بیرون نیاوری تو را می کشم». یوسف مقاومت کرد و دست بر لب چاه گرفت که نیفتد ولی با کمال خشونت دست های او را از لبه چاه دور کردند و میان چاه سرازیرش کردند. چون به نیمه های چاه رسید به منظور قتل یا از روی کینه و رشکی که به وی داشتند. طناب را رها کردند و یوسف به قعر چاه افتاد ولی چون در چاه آب بود آسیبی ندید. سپس به طرف سنگی که در چاه بود رفت و بالای آن آمد و خود را از آب بیرون کشید.

برخی معتقدند این که قرآن می گوید: «تصمیم گرفتند که او را در مخفیگاه چاه قرار دهند» دلیل بر این است که یوسف را در چاه پرتاب نکردند، بلکه در قعر چاه که سکو مانندی برای کسانی است که پایین چاه می روند؛ قرار دادند. به این سبب، طناب را به کمر او بستند و او را به نزدیک آب بردند و رها ساختند (۳۸۵).

بعضی نقل کرده اند که برادران، چون یوسف را به چاه انداختند، مدتی صبر کردند و سپس او را صدا زدند تا ببینند آیا زنده است یا نه. چون یوسف جوابشان را داد خواستند سنگی به سرش بیندازند و او را بکشند ولی یهودا مانع این کار شد و از کشتن یوسف جلوگیری کرد.

قرآن کریم در ادامه داستان می فرماید: «ما به یوسف وحی فرستادیم و گفتیم غم مخور، روزی فرا می رسد که آنان را از همه آین نقشه های شوم آگاه خواهی ساخت در حالی که آنان تو را نمی شناسند» (۳۸۶).

البته این وحی الهی به قرینه آیه ۲۲ سوره یوسف وحی نبوت نبود بلکه الهامی بود به قلب یوسف تا بداند، تنها نیست و حفظ و نگاهبانی دارد. این وحی، نور امید بر قلب یوسف پاشید و ظلمات یأس و نومیدی را از روح و جان او بیرون کرد.

   

پیراهن یوسف

قرآن می فرماید: «شب هنگام برادران گریه کنان به سراغ پدر آمدند» (۳۸۷). پدر که بی صبرانه انتظار ورود فرزندش را می کشید با ندیدن یوسف در میانشان سخت تکان خورد و بر خود لرزید و جویای حال یوسف شد، آنان در پاسخ پدر گفتند: «پدر جان! ما رفتیم و مشغول مسابقه شدیم و یوسف را که کوچک بود و توانایی مسابقه با ما را نداشت نزد وسایل خود گذاشتیم، اما چنان سرگرم این کار شدیم که همه چیز، حتی برادرمان را فراموش کردیم و در این هنگام گرگ او را خورد! می دانیم که تو هرگز سخنان ما را باور نخواهی کرد هر چند راستگو باشیم» (۳۸۸). چرا که خودت قبلا چنین پیش بینی را کرده بودی و این را بر بهانه حمل خواهی کرد.

برای اینکه گواهی برای پدر بدهند، پیراهن یوسف را که به خون بزغاله یا آهویی خون آلود بود، نزد پدر آورده و گفتند: این هم نشانه و گواه گفتار ما.

برادران دروغگو از این نکته غافل بودند که لااقل پیراهن یوسف را از چند ناحیه پاره کنند، تا دلیل حمله گرگ باشد، آنان پیراهن برادر را که صحیح و سالم از تن او به درآورده بودند خون آلوده کرده نزد پدر آوردند، پدر هوشیار و پرتجربه همین که چشمش بر آن پیراهن افتاد، همه چیز را فهمید و گفت : شما دروغ می گویید «بلکه هوس های نفسانی شما این کار را در نظرتان جلوه داد». (۳۸۹)

یعقوب پیراهن را گرفت و پشت و رو کرد و صدا زد پس چرا جای دندان و چنگال گرگ در آن نیست؟ بنابر روایت دیگر، وقتی فرزندان یعقوب، این گفتار را از پدر شنید گفتند: «دزدان او را کشتند!» ولی یعقوب در پاسخ این حرفشان نیز فرمود: چگونه دزدی بوده که خودش را کشته اما پیراهنش را نبرده!؟ با اینکه احتیاج دزد به پیراهنش بیش از کشتن او بوده است.

نقل دیگری است که پیراهن را به صورت انداخت و فریاد کشید و اشک ریخت و گفت : این چه گرگ مهربانی بوده که فرزندم را خورده ولی به پیراهنش کمترین آسیبی نرسانیده است و سپس بیهوش شد و همانند یک قطعه چوب خشک به روی زمین افتاد. بعضی از برادران فریاد کشیدن که ای وای بر ما از محاکمه روز قیامت! برادرمان را از دست دادیم و پدرمان را کشتیم.

پدر همچنان تا سحرگاه بیهوش بود ولی به هنگام وزش نسیم سرد سحرگاهی به صورتش به هوش آمد و گفت : «من صبر خواهم کرد، صبری جمیل و نیکو، شکیبایی توأم با شکرگزاری و سپاس ‌ خداوند» (۳۹۰). سپس ادامه داد: «من از خدا در بربر آنچه شما می گویی یاری می طلبم». (۳۹۱)

    

نجات یوسف از چاه

یوسف در تاریکی وحشتناک چاه که با تنهایی کشنده ای همراه بود ساعات تلخی را گذراند. اما ایمان به خدا و آرامش حاصل از آن، نورامید بر دل او افکند و به او تاب و توان داد که این تنهایی وحشتناک را تحمل کند.

یوسف سه روز و سه شب در میان چاه به سر برد تا اینکه کاروانی که از مداین به مصر می رفتند، برای رفع خستگی و استفاده از آب، کنار همان چاهی که یوسف در آن بود آمدند. از آنچا که نخستین حاجت کاروان تأمین آب است، مأمور آب را به سراغ آب فرستادند. او دلو را در چاه افکند (۳۹۲).

یوسف از قعر چاه متوجه شد که سر و صدایی از بالای چاه می آید و به دنبال آن، دلو و طناب را دید که به سرعت پایین می آید، فرصت را غنیمت شمرد و از این عطیه الهی بهره گرفت و بی درنگ به آن چسبید.

مأمور آب احساس کرد دلو آبش بیش از اندازه سنگین شده است و آن را با قوت بالا کشید، ناگهان چشمش به کودک خردسال و زیباروی افتاد و فریاد زد: «مژده باد! این کودکی است به جای آب» (۳۹۳).

کم کم گروهی از کاروانیان از این جریان با خبر می شدند ولی برای اینکه دیگران با خبر نشوند و خودشان بتوانند این کودک زیبا را به عنوان یک غلام در مصر بفروشند، از این رو «این امر را به عنوان یک سرمایه نفیس از دیگران مخفی داشتند» (۳۹۴).

     

فروختن یوسف به بهای اندک

«سرانجام یوسف را به بهای کمی فروختند و نسبت به فروختن او بی رغبت بودند (چرا که می ترسیدند رازشان فاش شود») (۳۹۵).

مفسران اختلاف دارند که فروشندگان یوسف چه کسانی بودند و کسانی که این گوهر گران بها را خریداری کردند چه افرادی بودند. جمعی گفته اند که برادران یوسف در این چند روزی که او در چاه بود، مراقب بودند تا ببینند که سرنوشت یوسف چه می شود و سرانجام چه کسی او را از چاه بیرون می آورد، برای همین پیوسته میان کنعان و چاهی که یوسف را در آن انداخته بودند در رفت و آمد بودند.

وقتی کاروانیان او را بیرون آوردند به آنان گفتند که این جوان، غلام زر خرید ما بود که از دست ما فرار کرد و به اینجا آمد و خود را در این چاه پنهان کرده است. اکنون باید بهای او را به ما بپردازید و از طرفی با اشاره، یوسف را تهدید کردند که سخنی بر زبان نیاورد. یوسف نیز بناچار گفتارشان را تصدیق کرد. با این تدبیر برادران او را به کاروانیان فروختند. معنای اینکه خداوند می فرماید: «رغبتی در وی نداشتند» به این دلیل بود که می خواستند هر چه زودتر او را از آن محیط دور کنند و سرپوشی روی کار خود بگذارند که مبادا یوسف به کنعان بازگردد و اسرارشان فاش شود. به همین جهت اعتنایی به یوسف و بهای او نداشتند و منظورشان از این کار فقط ناپدید کردن یوسف بود (۳۹۶).

بنابراین نظر، یوسف دو مرتبه فروخته شد، مرتبه اول، در کنار چاه و به دست برادران و مرتبه دوم، در مصر به دست کاروانیان که خریدار نخست، کاروانیان بودند و خریدار دوم غزیز مصر.

اما جماعتی دیگر معتقدند که فروختن یوسف یک مرتبه بیشتر اتفاق نیفتاد و آن هم به دست کاروانیان در شهر مصر، چرا که کاروانیان پس از اینکه او را از چاه بیرون آوردند، به صورت کالایی که قابل فروش و استفاده است پنهانش کردند، سپس او را در شهر مصر به بهایی کم و درهمی ناچیز فروختند. چون آثار آزادگی و نشانه بزرگی در او مشاهده کردند و شاید بر اثر تحقیق و سؤالی که از وی کرده بودند او را شناختند و دانستند که فرزند دلبند یعقوب و نوه ابراهیم خلیل است. به همین دلیل خواستند هر چه زودتر او را بفروشند و خوش نداشتند که او را نزد خود نگه دارند. با ورود به مصر فورا او را در معرض فروش گذاشتند و درباره قیمتش سخت گیری نکردند و او را فروختند. صرف نظر از اقوال مفسران و پاره ای از روایات، معنای دوم با سیاق آیه مناسب تر است و یکنواخت بودن ضمایر جمع نیز گواهی دیگر بر این قول است (۳۹۷).

     

یوسف در کاخ عزیز مصر

کاروان وارد مصر شد و فرزند دلبند اسرائیل را به بازار برده فروشان برد و در معرض فروش قرار داد. این گوهر گران بها نصیب عزیز مصر گردید که برخی او را قطفیر نامیده اند و گفته اند: او نخست وزیر کشور مصر بود و منصب جانشینی و خزانه داری و فرماندهی لشکر پادشاه را به عهده داشته است، بعد از اینکه یوسف را خریداری کرد، به خانه آورد و چون آثار نجابت و بزرگ زادگی را در چهره اش دید به همسر و بانوی خانه اش سفارش کرد و گفت : «مقام و جایگاه این غلام را گرامی دار و به چشم بردگان به او نگاه نکن چرا که امیدواریم برای ما سودمند باشد و یا او را به عنوان فرزند برای خود انتخاب کنیم» (۳۹۸).

از این جمله چنین استفاده می شود که عزیز مصر فرزندی نداشت و در اشتیاق فرزند به سر می برد، هنگامی که چشمش به این کودک زیبا و برومند افتاد دل به او بست که به جای فرزند برای او باشد.

قرآن کریم در ادامه داستان چنین می گوید: «و این چنین یوسف را در آن سرزمین متمکن و متنعم، صاحب اختیار ساختیم. ما این کار را کردیم تا علم تعبیر خواب به او بیاموزیم و خدا بر کار خود غالب و مسلط است ولی بیشتر مردم نمی دانند و آن گاه که یوسف به سن رشد رسید، فرزانگی و علم به وی دادیم و ما نیکوکاران را اینگونه پاداش می دهیم» (۳۹۹).

یوسف بیشتر از دو سه سال در خانه عزیز مصر نبود که همه اهل خانه مجذوب و فریفته اخلاق و رفتار او شدند. در این میان کسی که از همه بیشتر شیفته یوسف شد و علاقه او کم کم به صورت عشقی آتشین در آمد و در اعماق دل و جانش اثر کرد، بانوی کاخ و همسر عزیز مصر بود که نامش را «راعیل» و لقبش را «زلیخا» ذکر کرده اند. در علل این عشق سوزان که تدریجا به صورت دلباختگی و علاقه جنسی درآمد و با آن سماجت و درخواست کامجویی از یوسف کرد، چند جهت ذکر کرده اند که در بخش پرسش ها و پاسخ ‌ها به این سؤ ال پاسخ داده می شود.

    

قهرمان تقوا و پاکدامنی

یوسف با آن چهره زیبا و ملکوتیش نه تنها عزیز مصر را مجذوب خود کرد بلکه قلب همسر عزیز را به سرعت در تسخیر خود درآورد. سرانجام، همسر عزیز تصمیم گرفت که راز دل خویش را با یوسف در میان بگذارد و از او تقاضای کامجویی کند. او از تمام وسایل و روش ها برای رسیدن به مقصد خود در این راه استفاده کرد و با خواهش و تمنا، کوشید در دل او اثر کند چنانکه قرآن می فرماید: «آن زن که یوسف در خانه او بود از او تقاضای کامجویی کرد» (۴۰۰) همسر عزیز برای رسیدن به منظور خود از طریق مسالمت آمیز و خالی از هر گونه تهدید با نهایت ملایمت و اظهار محبت از یوسف دعوت کرد. تنها هدف او همان بود که به هر وسیله ای شده کام دل از آن جوان ماه سیمای کنعانی بگیرد و به هر ترتیبی شده او را که جوانی با تقوا و عفیف بود به این کار حاضر کند. زلیخا تصمیم خود را گرفته بود و برای انجام اینکار شدت عمل به خرج می داد. روزی یوسف دید که وضع خانه و رفتار زلیخا تغییر کرده است. او بهترین لباس های خود را پوشیده و بهترین آرایش ها را کرده و طرز رفتار او با یوسف تغییر کلی یافته است. کم کم یوسف متوجه شد که درهای تو در توی کاخ نیز به دستور او بسته شده است و (به طوری که در بعضی از روایات آمده است او هفت در را بست تا یوسف هیچ راهی برای فرار نداشته باشد و شاید با این عمل می خواست به یوسف بفهماند که نگران فاش شدن نتیجه کار نباشد، چرا که هیچ کس را قدرت نفود به پشت این درهای بسته نیست) یوسف به طرف اتاق مخصوص خوابگاه زلیخا راهنمایی می شد و چون داخل اتاق خواب شد زلیخا را دید که از خود بیخود شده است و با بی صبری، مصمم است که از یوسف کامجویی کند و همه این مقدمات را نیز برای همین کار فراهم ساخته است. او به محض این که یوسف را دید، در اتاق را بست و با لحنی آمرانه و آمیخته با تضرع بدون پروا گفت : «هر چه زودتر پیش من آی و مرا کامروا ساز!» (۴۰۱).

اما یوسف جز به معشوق حقیقی و پروردگار مهربان دل نبسته بود و تمام نعمتهای خود را از او می دانست و به این حقیقت واقف بود که هر گونه انحراف و گناهی که از آدمی سر می زند، ظلم و ستمی است که انسان به نفس خویش کرده و محرومیتی است از رستگاری و هدایت حق تعالی که به دست خویش فراهم ساخته است. از این رو در پاسخ درخواست نامشروع زلیخا، بدون تأمل و درنگ گفت : «پناه می برم به خدا! او پروردگار من است. من چگونه می توانم تسلیم چنین خواسته ای بشوم در حالی که در خانه عزیز مصر زندگی می کنم و در کنار سفره او هستم و او (خدا) مقام مرا گرامی داشته است به درستی که ستمگران رستگار نخواهند شد» (۴۰۲) (۴۰۳).

    

در اینجا کار یوسف و همسر عزیز به باریک ترین مرحله و حساس ترین وضع می رسد که قرآن کریم با تعبیر پرمعنایی از آن سخن می گوید: «همسر عزیز مصر، قصد او را کرد و یوسف نیز اگر برهان پروردگار را نمی دید، قصد وی می نمود» (۴۰۴). در آنجا بتی بود که معبود زلیخا محسوب می شد. ناگهان چشمش به آن بت افتاد گویی احساس کرد با چشمان خیره خیره به او نگاه می کند و حرکات خیانت آمیزش را با خشم می نگرد، برخاست و پارچه ای به روی بت انداخت، مشاهده این منظره، توفانی در دل یوسف پدید آورد، تکانی خورد و گفت : تو از یک بت بی عقل و شعور فاقد حس و تشخیص شرم می کنی، پس چگونه ممکن است من از پروردگارم که همه چیز را می داند و از همه خفایا و خلوتگاه ها با خبر است، شرم و حیا نکنم؟ (۴۰۵). زلیخا سخت برآشفت و به صورت یک پارچه آتش مشتعل در آمد و تصمیم به انتقام از یوسف گرفت و قصد حمله کردن به او را کرد، یوسف نیز که زلیخا را با آن حال دید که آن زن قصد حمله به او را دارد در صدد دفاع بر آمده و قصد زدن زلیخا کرد. اما برهان روشن پروردگار (که در آیه شریفه فوق اشاره شد) که به صورت وحی و الهام بوده است او را ازا ین کار بازداشت. او متوجه شد که اگر اقدام به زدن زلیخا کند، ممکن است در این میان یکی از آن دو کشته شوند و اتفاقی بیفتد که دیگر جبران آن به هیچ وجه میسر نباشد و مورد بحث های گوناگون و تهمت های زیادی قرار گیرد و اگر هم کشته نشوند، زلیخا برای انتقام از یوسف موضوع را به صورت دیگری منعکس خواهد کرد و خواهد گفت که یوسف قصد خیانت و تجاوز به من داشت و چون ممانعت مرا دید به زدنم اقدام کرد، امثال این سخنان. از این رو تصمیم به فرار گرفت. خدای سبحان نیز بیان فرمود که یوسف خواست تا از خود دفاع کند و به همان گونه که زلیخا قصد حمله به او را کرد، او نیز اگر برهان پروردگار خود را ندیده بود قصد زدن زلیخا را می کرد ولی برای اینکه یوسف از بندگان مخلص ما بود و خواستیم بدی و فحشا را که همان قتل یا اتهام بود از وی دور کنیم، موضوع را به او وحی کردیم تا بدی و فحشا را از او بگردانیم و او از بندگان با اخلاص ما بود. به هر حال مقاومت سرسختانه یوسف، زلیخا را مأیوس کرد. یوسف که در مبارزه با آن زن عشوه گر و هوس های سرکش نفس پیروز شده بود احساس کرد که اگر بیش از این در آن لغزشگاه بماند خطرناک است و باید خود را از آن محل دور سازد، «با سرعت به طرف در کاخ دوید تا در را باز کند و خارج شود، همسر عزیز نیز بی تفاوت نماند او نیز به دنبال یوسف به طرف در دوید تا مانع خروج او شود و برای این منظور پیراهن او را از پشت کشید و پاره کرد» (۴۰۶).

ولی هر طور بود، یوسف خود را به در رسانید و در را گشود، ناگهان عزیز مصر را پشت در دیدند به طوری که قرآن می گوید: «شوهر آن زن را دم دریافتند» (۴۰۷).

در این هنگام همسر عزیز از یک طرف خود را در آستانه رسوایی دید و از سوی دیگر شعله انتقام جویی از درون جان او زبانه می کشید، نخستین چیزی که به نظرش آمد این بود که با قیافه حق به جانبی رو به سوی همسرش کرد و یوسف را با این بیان متهم کرد و صدا زد: «سزای کسی که به خانواده تو قصد خیانت داشته، به جز زندان یا عذابی دردناک چه خواهد بود؟» (۴۰۸).

جالب این که این زن خیانتکار تا خود را در آستانه رسوایی ندیده بود فراموش کرده بود که همسر عزیز مصر است ولی در این موقع می خواست حس غیرت عزیز را برانگیزد که من مخصوص تو هستم و نباید چشم دیگری به من طمع کند!

یوسف در اینجا سکوت را روا ندانست و با صراحت پرده از روی راز عشق همسر عزیز برداشت و گفت : «او مرا با اصرار و التماس به سوی خود دعوت کرد» (۴۰۹) و من هیچگاه قصد خیانت نداشته ام.

عزیز مصر که شاید قبل از این سخنان کم و بیش چیزهایی دستگیرش شده بود و از آن وضع و صحنه ای که مشاهده کرده بود حدس می زد که توطئه ای در کار بوده باشد، اکنون با اظهارات طرفین به فکر فرو رفت که آیا یوسف را تصدیق کند و در صدد تنبیه همسر برآید یا سخن همسرش را باور کند و یوسف را به کیفر برساند.

در این هنگام لطف و عنایت خداوند به یاری یوسف آمد و شاهد و گواهی از نزدیکان زلیخا پیدا شد و چون از قضیه مطلع گردید و تحیر عزیز مصر را دید، داخل خوابگاه شد و اوضاع را از نزدیک مشاهده کرد و از جریان پاره شدن پیراهن یوسف نیز با خبر شد. سپس رو به عزیز مصر کرد و گفت : «اگر پیراهن یوسف از جلو پاره شده زلیخا راست می گوید و یوسف دروغگو است و اگر پیراهن از عقب پاره شده باشد زلیخا دروغ می گوید و یوسف راستگو است» (۴۱۰).

چه دلیلی از این زنده تر، چرا که اگر تقاضا از طرف همسر عزیز بوده، او دنبال یوسف دویده است و یوسف در حال فرار بوده است که پیراهنش را چسبیده است که مسلما از پشت سر پاره می شود. اگر یوسف به همسر عزیز هجوم برده و او فرار کرده و یا رو در رو به دفاع برخاسته است، مسلما پیراهن یوسف از جلو پاره خواهد شد. مسأله ساده پاره شدن پیراهن، مسیر زندگی بی گناهی را تغییر می دهد و همین امر کوچک سندی بر پاکی او و دلیلی بر رسوایی مجرم می گردد!

عزیز مصر، این داوری و قضاوت را که بسیار حساب شده بود پسندید و درپیراهن یوسف خیره شد؛ «و هنگامی که دید پیراهنش از پشت پاره شده رو به همسرش کرد و گفت : این کار از مکر و فریب شما زنان است که مکر شما زنان بزرگ است» (۴۱۱).

در این هنگام عزیز مصر از ترس اینکه ماجرای اسف انگیز بر ملا نشود و از همه مهمتر بر سر زبان ها نیفتد و آبروی خاندان عزیز مصر بر باد نرود، صلاح دید که سر و ته قضیه را به هم آورده و بر آن سرپوش نهد، لذا رو به یوسف کرد و گفت : «ای یوسف! از این ماجرا صرف نظر کن و دیگر چیزی مگوی» (۴۱۲) و آن را نادیده بگیر و دیگر جایی سخنی از این داستان به میان نیاور. سپس رو به همسرش کرد و گفت : «تو هم از گناه خود استغفار کن که از خطاکاران بودی» (۴۱۳).

     

نقشه دیگر زلیخا

هر چند مسأله اظهار عشق همسر عزیز یک مسأله خصوصی بود که عزیز هم تأکید بر کتمانش داشت؛ اما از آنجا که این گونه رازها نهفته نمی ماند مخصوصا در قصر شاهان و صاحبان زر و زور که دیوارهای آنان گوش های شنوایی دارد. سرانجام این راز از درون قصر به بیرون نفوذ کرد، چنان که قرآن می فرماید: «گروهی از زنان شهر، این سخن را در میان خود گفتگو می کردند و نشر می دادند، که همسر عزیز با غلام خود سر و سری پیدا کرده است و او را به سوی خود دعوت می کند و آنچنان عشق غلام بر او چیره شده که اعماق قلبش را تسخیر کرده است» و سپس او را با این جمله مورد سرزنش قرار دادند «ما او را در گمراهی آشکاری می بینیم» (۴۱۴).

روشن است کسانی که این سخن را می گفتند، زنان اشرافی مصر بودند که اخبار قصرهای پر از فساد فرعونیان و مستکبرین برایشان جالب بود و همواره در جستجوی آن بودند. این دسته از زنان اشرافی که در هوسرانی چیزی از همسر عزیز کم نداشتند، چون خود دستشان به یوسف نرسیده بود، همسر عزیز را به خاطر این عشق در گمراهی آشکار می دیدند!

این ظاهر داستان بود اما این بود که چون آنان زنان موضوع دل دادگی زلیخا را به جوان کنعانی شنیدند و در این خلال و پیش از آن نیز کم و بیش وصف زیبایی خیره کننده یوسف را از خود زلیخا و کاخ ‌نشینان عزیز مصر شنیده بودند در این موقعیت تحریک شدند تا نقشه ای بشند که این جوان ماهرو و عفیف را از نزدیک ببینند و احیانا اگر بشود خود را به او برسانند و کام دل از او برگیرند. از این رو خدای متعال به دنبال این آیه لحن سخن را تغییر داده و حقیقت را بیان می فرماید که : «و چون آن زن مکر و حلیه آنان را شنید دعوتشان کرد و تکیه گاهی برایشان آماده کرد و به هر یک از ایشان کاردی داد و به یوسف گفت : وارد مجلس آنان شو» (۴۱۵).

همسر عزیز، یوسف را در بیرون نگه نداشت بلکه در یک اطاق درونی که شاید محل غذا و میوه بود سرگرم ساخت تا ورود او به مجلس، از در ورودی نباشد، بلکه کاملا غیرمنتظره و شوک آفرین باشد!

اما زنان مصر که طبق بعضی از روایات ده نفر و یا بیشتر بودند هنگامی که آن قامت زیبا و چهره نورانی را دیدند و چشمشان به صورت دلربای یوسف افتاد، چنان حیران و متعجب شدند که دست را از پا و میوه (ترنج) نمی شناختند «آنان به هنگام دیدن یوسف او را بزرگ و فوق العاده شمردند و چنان از خود بیخود شدند که (به جای میوه) دست های خود را بریدند» (۴۱۶).

هنگامی که دیدند، برق حیا و عفت از چشمان جذاب او می درخشد و رخسار معصومش از شدت حیا و شرم گلگون شده است، «همه فریاد برآوردند که نه، این جوان هرگز آلوده نیست او اصلا بشر نیست او یک فرشته بزرگوار آسمانی است» (۴۱۷).

بیان این جمله با آن عملی که بی اختیار و در حال بهت و حیرت از آنان سر زد و به جای میوه ها دست های خود را بریدند، فرصتی به زلیخا داد تا درد دل خود را به آنان بگوید و علت عشق آتشین خود را به اطلاع آنان برساند و پاسخ ملامت های بیجایشان را بدهد و چنانکه خدای سبحان فرمود بدانها بگوید: «این است آن جوانی که مرا درباره عشق او ملامت می کردید و من می گویم که از وی کام خواستم ولی او خودداری کرد و اگر دستور مرا انجام ندهد باید زندانی شود و از افراد خوار و بی مقدار گردد» (۴۱۸).

همسر عزیز گویا می خواست به آنان بگوید شما که با یک بار مشاهده یوسف چنین عقل و هوش خود را از دست دادید و بی خبر دست ها را بریدید و محو جمال او شدید و به مدحش زبان گشودید، چگونه مرا ملامت می کنید که صبح و شام با او می نشینم و بر می خیزم؟

این صراحت لهجه زلیخا و بی پروایی او در معاشقه با یک جوان بیگانه، می تواند گواهی برای گفتار آن دسته از مفسران باشد که گفته اند شوهر زلیخا مرد بی غیرتی بوده است که از ارتباط همسرش با دیگران متأثر نمی شده است. می تواند دلیلی بر تسلط فوق العاده او بر شوهرش باشد چنانکه در این گونه محیط های آلوده و آماده برای عیاشی و خوشگذرانی عموما زنان زیبا و بوالهوسی همچون همسر عزیز، اختیار شوهران را به دست می گیرند و همچون فرمانروایی مطلق العنان می گردند.

    

به هر حال گروهی از زنان مصر که در آن جلسه حضور داشتند به حمایت از همسر عزیز برخاستند و حق را به او دادند و دور یوسف را گرفتند و هر یک برای تشویق یوسف به تسلیم شدن یک نوع سخن گفتند:

یکی می گفت : ای جوان! این همه خویشتن داری و ناز کردن برای چیست؟ چرا که این عاشق دل داده ترحم نمی کنی؟ مگر تو این جمال دل آرای خیره کننده را نمی بینی؟ مگر تو دل نداری و جوان نیستی و از عشق و زیبایی لذت نمی بری؟ آخر مگر تو سنگ و چوب هستی!؟

دومی می گفت: گیرم که از زیبایی و عشق چیزی نمی فهمی، ولی آیا نمی دانی که او همسر عزیز مصر و زن قدرتمند این سامان است؟ فکر نمی کنی که اگر قلب او را به دست آوری، همه این دستگاه در اختیار تو خواهد بود؟ و هر مقامی که بخواهی برای تو آماده است؟

سومی می گفت : گیرم که نه تمایل به جمال زیبایش داری و نه نیاز به مقام و مالش، ولی آیا نمی دانی که او زن انتقام جوی خطرناکی است و وسایل انتقام جویی را کاملا در اختیار دارد؟ آیا از زندان وحشتناک و تاریکش ‌ نمی ترسی و به غربت مضاعف در این زندان تنهایی نمی اندیشی!؟ بهتر است که از لجاجت خود دست برداری تا از زیبایی و ثروت که آرزوی هر جوان است برخوردار و از شر زندان و شکنجه نیز رها گردی.

    

یوسف در آرزوی زندان

زنان مصر این سخنان فریبنده را گفتند و فکر می کردند که با ان سخنان دل یوسف را تسخیر و هوای نفس او را تحریک نموده اند ولی یوسف بین نوید و تهدید مضطرب است؛ بین وعده و وعید و امتناع سرگدان است تا آنجا که ترسید وسوسه شیطان، جمال حقیقت را از نظرش پوشیده دارد. پس به درگاه خدای متعال توسل جست و با تضرع به درگاه خدا ناله کرد تا ناراحتی او برطرف گردد و فکر پلید زنان در او کارگر نیفتد. سرانجام، خواسته دل را به پیشگاه خدای تعالی بر زبان آورد و روی تضرع به سوی او بلند نمود و دست استمداد به درگاه او دراز کرد و گفت : «پروردگارا! زندان نزد من محبوب تر است از آنچه اینان مرا بدان می خوانند و اگر نیرنگ آنان را از من دور نکنی به آنان متمایل می شوم و از جاهلان می گردم» (۴۱۹).

خداوندا! من به خاطر رعایت فرمان تو و حفظ پاکدامنی خویش از آن زندان وحشتناک استقبال می کنم، زندانی که روح من در آن آزاد است و دامانم پاک و به این آزادی ظاهری که جان مرا اسیر زندان شهوت می کند و دامانم را آلوه می سازد پشت پا می زنم.

از آنجا که وعده الهی همیشه این بود که جهادکنندگان مخلص را یاری بخشد، یوسف را در این حال تنها نگذاشت و لطف حق به یاریش شتافت چنانکه قرآن می فرماید: «پروردگار او دعایش را مستحباب کرد و کید زنان را از وی بگردانید که به راستی او شنوا و داناست» (۴۲۰).

    

آخرین حربه زلیخا

تهدید همسر عزیز مؤثر واقع شد و غرور و خودخواهی او نیز کمک کرد. از این رو به شوهرش پیشنهاد زندانی کردن یوسف بی گناه را داد. عزیز مصر نیز گرچه خیانت همسرش و بی گناهی یوسف را می دانست و نشانه های دیگری هم از پاکدامنی یوسف می دانست ولی اوضاع و احوال داخل و خارج کاخ او را در محذور و ناراحتی و فشار شدیدی قرار داد، زیرا اخبار مربوط به زلیخا و یوسف و تقاضای کامجویی زلیخا از او و امتناع او از این کار، به گوش مردم نیز رسیده بود و سبب شده بود تا مردم تحقیق بیشتری درباره آن بکنند و شاید کار به جایی کشیده بود که بیشتر زنان و مردان مصری مشتاق دیدار این جوان ماهروی کنعانی بودند و دردسری برای عزیز مصر و کاخ ‌نشینان فراهم کرده بودند. سرانجام موضوع به صورت معمایی درآمده بود و مخالفان عزیز مصر نیز از ماجرا به عنوان حربه ای علیه او استفاده می کردند. از طرفی می ترسیدند به دنبال وقایع گذشته، زلیخا رسوایی تازه ای به بار آورد.

عزیز مصر برای خاتمه دادن به این مسئله با مشاوران خود مشورت کرد و در جلسه ای تصمیم گرفتند یوسف را برای مدتی به زندان بیندازند تا سر و صداها از بین برود و در بیرون چنین منعکس شود که چون غلام کنعانی زلیخا، گنهکار و در صدد خیانت بوده است او را زندانی کردیم و همسر عزیز، گناهی در این ماجرا نداشته است. قرآن کریم به اجمال موضوع زندان رفتن یوسف را این گونه بیان می کند: «سپس صلاح دیدند پس از آن که نشانه های (پاکدامنی یوسف) را دیدند که او را تا مدتی زندانی کنند» (۴۲۱).

    

پی نوشت ها:

(۳۷۳) - انعام / ۸۴.

(۳۷۴) - یوسف / ۴.

(۳۷۵) - یوسف / ۵.

(۳۷۶) - یوسف / ۶.

(۳۷۷) - یوسف / ۸.

(۳۷۸) - همان.

(۳۷۹) - یوسف / ۱۰ - ۹.

(۳۸۰) - یوسف / ۱۲ - ۱۱.

(۳۸۱) - یوسف / ۱۳.

(۳۸۲) - همان.

(۳۸۳) - یوسف / ۱۴.

(۳۸۴) - تفسیر جامع الجوامع، ص ۲۱۴.

(۳۸۵) - مرحوم طبرسی (رحمه الله) نقل کرده است که چاه در بیابان دور افتاده و بی آب و علفی بود و سر راه کاروانیان نبود. کاروانی هم که سر چاه آمد و یوسف را بیرون آورد علتش آن بود که راه را گم کرده بود و بیراهه آمده بود و به طور تصادفی از آنجا می گذشته اند [مجمع البیان، ج ۵، ص ۲۱۹] در تفسیر روح البیان آمده است که آن چاه در سه فرسخی کنعان قرار داشت که آن را شداد، هنگام آباد کردن سرزمین اردن حفر کرده بود و هفتاد ذرع یا بیشتر عمق داشت و مخروطی شکل بود. یعنی دهانه آن تنگ و قعر آن فراخ و وسیع بوده و معلوم نبود که چرا آن را به این شکل حفر کرده بودند [تفسیر روح البیان، ج ۴، ص ۲۳۳]. بعضی نیز گفته اند که آب آن شور و غیر قابل استفاده بود و چون یوسف در آن چاه افتاد از برکت آن حضرت، آب چاه شیرین شد و مورد استفاده قرار گرفت. اما بعید نیست از آیه شریفه قرآن که می فرماید یکی از آنان گفت : لاتقتلوا یوسف و اءلقوه فی غیابت الجب لتقطه بعض السیاره استفاده شود که اولا، چاه مزبور چاه معروفی بوده و ثانیا، سر راه کاروانیان و رهگذران بوده است زیرا بعد نیست الف و لام در ((الجب)) الف و لام عهد باشد و از این جمله هم که گفت :یلتقطه بعض السیاره می توان فهمید که چاه بر سر راه بوده نه در جای پرت و دور افتاده [مجمع البیان، ج ۵، ص ۲۲۰] (نقل از تاریخ انبیاء، رسولی محلاتی، ص ۲۶۶).

(۳۸۶) - یوسف / ۱۵.

(۳۸۷) - یوسف / ۱۶.

(۳۸۸) - یوسف / ۱۷.

(۳۸۹) - یوسف / ۱۸.

(۳۹۰) - یوسف / ۱۸.

(۳۹۱) - همان.

(۳۹۲) - یوسف / ۱۹.

(۳۹۳) - همان.

(۳۹۴) - یوسف / ۱۹.

(۳۹۵) - یوسف / ۲۰.

(۳۹۶) - تفسیر قمی، ص ۳۱۷.

(۳۹۷) - آنچه عده ای گفته اند که وقتی مردم مصر مطلع شدند که یوسف را به معرض فروش گذارده اند به طرف بازار برده فروشان هجوم آورده و ساعت به ساعت قیمت یوسف بالا رفت تا اینکه او را به اندازه وزنش از طلا و نقره و حریر و مشک فروختند و آن را به وهب بن منبه نسبت مید هند، افسانه ای بیش نیست. همچنین داستان پیرزن و کلافی که به دست گرفت و به بازار آمد تا با همان کلاف که کل دارایی او را تشکیل می داد خود را جزو خریداران یوسف قلمداد کرد و سایر مطالبی که برای شاعران خیال پرداز فارسی نیز زمینه و سوژه ای فراهم کرده است و درباره آنان اشعاری سرده اند بی اساس و خالی از اعتبار است (تاریخ انبیاء، ص ۲۷۶).

(۳۹۸) - یوسف / ۲۱.

(۳۹۹) - یوسف / ۲۲.

(۴۰۰) - یوسف / ۲۳.

(۴۰۱) - یوسف / ۲۳.

(۴۰۲) - همان.

(۴۰۳) - علامه طباطبائی رحمه الله در تفسیر گرانسنگ خود ذیل آیه شریفه مزبور چنین می نویسد: یوسف در جوابش تهدید نکرد و نگفت من از عزیز می ترسم و یا به عزیز خیانت روا نمی دارم و یا من از خاندان نبوت و طهارتم و یا عفت و عصمت من مانع از فحشای من است و همچنین نگفت من از عذاب خدا می ترسم و یا امید به ثواب خدا دارم و اگر قلب او به سببی از اسباب ظاهری بستگی و اعتماد داشت، طبعا در چنین موقعیت خطرناکی از آن اسم می برد. اما می بینیم که به غیر از ((معاذ الله؛ پناه بر خدا)) چیز دیگری ذکر نکرد و به غیر از عروة الوثقای توحید به چیز دیگری تمسک نجست. پس معلوم می شود که در دل او جز پروردگارش احدی نبوده و دیدگانش جز به سوی او نمی نگریسته و این همان توحید خالصی است که محبت الهی، وی را بدان راهنمایی نموده و یا تمامی اسباب و حتی یاد خودش را هم از دلش بیرون افکند، زیرا اگر انانیت خود را فراموش نکرده بود می گفت : ((من از تو پناه می برم به خدا)) و یا عبارت دیگری نظیر آن. بلکه گفت : ((معاذ الله)) و چقدر فرق است بین این گفتار و گفتار مریم که وقتی روح در برابرش به صورت بشری ایستاد و مجسم شد گفت :انی اعوذ بالرحمن منک ان کنت تقیا؛ من پناه می برم به رحمان از شر تو اگر پرهیزگار باشی)) [مریم / ۱۸] (المیزان، ج ۱۱، ص ۱۷۵ - ۱۶۱).

(۴۰۴) - یوسف / ۲۴. در معنی این جمله گفتگوی بسیار است همچنین در مورد برهان پروردگار که باعث نجات یوسف شد، برای اطلاع بیشتر نگاه کنید به تفسیر نمونه، ج ۹، ص ۳۷۰.

(۴۰۵) - روایات بی مدرکی که بعضی نقل کرده اند که می گوید: یوسف تصمیمش را بر گناه گرفته بود که ناگهان در یک حالت مکاشفه جبرئیل یا یعقوب را مشاهده کرد که انگشت خود را با دندان می گزید، یوسف این منظره را که دید عقب نشینی کرد، این گونه روایات که هیچ سند معتبری ندارد به روایات اسرائیل می ماند که زاییده مغزهای انسان های کوتاه فکری است که هرگز مقام انبیا را درک نکرده اند.

(۴۰۶) - یوسف / ۲۵.

(۴۰۷) - همان.

(۴۰۸) - یوسف / ۲۵.

(۴۰۹) - یوسف / ۲۶.

(۴۱۰) - یوسف / ۲۷ - ۲۶.

(۴۱۱) - یوسف / ۲۸.

(۴۱۲) - یوسف / ۲۹.

(۴۱۳) - همان.

(۴۱۴) - یوسف / ۳۰.

(۴۱۵) - یوسف / ۳۱.

(۴۱۶) - همان.

(۴۱۷) - همان.

(۴۱۸) - یوسف / ۳۲.

(۴۱۹) - یوسف / ۳۳.

(۴۲۰) - یوسف / ۳۴.

(۴۲۱) - یوسف / ۳۵؛ تاریخ انبیاء، رسولی محلاتی، ص ۳۰۲ با اندکی تلخیص.

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • محمد امین IR ۱۵:۱۹ - ۱۴۰۰/۰۲/۲۳
    2 2
    قرآن بخشی از داستان حضرت یوسف را نقل کرده اند . آخر یوسف و زلیخا با هم ازدواج میکنن دو بچه هم میارن
  • یونس مژده آور IR ۰۱:۲۴ - ۱۴۰۰/۰۶/۲۸
    0 0
    بنظر بنده دراین فیلم بسیار جذاب نویسنده اغراق کرده چون دراین فیلم متاسفانه متاسفانه جنبه منفی وبدآموزی فیلم توجه نشده که باید تذکری به نویسنده و وزارت ارشاد داده میشد
  • عرفان IR ۰۳:۳۱ - ۱۴۰۱/۰۱/۰۷
    2 0
    انشالله اون دنیا جمال زیبای دو نفرو ببینیم یکی حضرت یوسف و دیگری جمال رسول خدا صلوات خدا بر او و خاندانش باد