پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳ |۱۵ شوال ۱۴۴۵ | Apr 25, 2024
کد خبر: 1043282
۱۶ شهریور ۱۴۰۱ - ۲۱:۵۰
پیاده روی اربعین

هنوز در خیالم به عمود دوم نرسیده‌ بودم. گام‌هایم در راه حسین آهسته برداشته می‌شدند و پاهایم پیش نمی‌رفتند؛ اما بیمارستان بوی خدا می‌داد. من اینجا بودم؛ در نقش یک پرستار، کنار تخت پیرزنی بیمار و دلم آنجا بود در نقش یک زائر در مسیر کربلا. جغرافیایی که من در آن بودم، با جغرافیایی که در من بود فاصله بسیار داشت.

خبرگزاری حوزه/ «بدین‌وسیله به استحضار می‌رساند این‌جانب آذر عظیمی متقاضی استفاده از مرخصی ۱۰ روزه از تاریخ دوم تا دوازدهم مهر می‌باشم؛ خواهشمند است در صورت صلاحدید، با تقاضای بنده موافقت و دستورات لازم را صادر فرمایید. پیشاپیش از مساعدت جنابعالی کمال تشکر را دارم».

این متن درخواستی است که دیشب نوشتمش و امیدوارم امروز امضایش را بگیرم.

سوار ماشین می‌شوم. ساعت هفت صبح است. پیچ رادیو را می‌چرخانم. شیشه را بالا می‌کشم و از پارکینگ سوت‌وکور بیرون می‌آیم. مثل گنجشکی که طوفان لانه‌اش را برده، دلم می‌جوشد. ترافیک بیداد می‌کند. گوشم را تیز می‌کنم. این روزها رادیو اربعین مونس من است. مردم، بی‌ریا زنگ می‌زنند و با امامشان درد دل می‌کنند. نرفته‌ها هم به رفته‌ها التماس می‌کنند که دعایشان کنند. یک نفرگفت: اگر نرفته‌اید حتماً لایق نبوده‌اید!حرفش مثل پُتک خورد توی سرم.

ماشین را در پارکینگ بیمارستان پارک می‌کنم. هوای پارکینگ مثل هوای شرجی، خفه است. بوی آشپزخانه‌ی بیمارستان فضای پارکینگ را قُرُق کرده. ساعت دو بعدازظهر برای رفتن هماهنگ شده است. یک‌هفته‌ای می‌شود که با تعدادی از دوستان قدیمی‌ام برنامه‌ریزی می‌کنیم برای اربعین. از شما چه پنهان کوله‌پشتی‌ام را هم بسته‌ام.

نامه را پیش رئیس بیمارستان بردم. درخواستم را هم شفاهی خدمت آقای طالبی مطرح کردم. آقای طالبی نسبتاً جوان است؛ حدوداً ۴۰ ساله. موهای جلوی سرش ریخته. صورتی تراشیده دارد و خیلی لاغر هم نیست.مثل همیشه پیراهن سفید رنگ اتو کرده پوشیده. از زمانی که کرونا آمده آستین‌ها را تا بالای آرنج تا می‌کند. دکمه‌های زیر یقه‌اش بسته است و من به جای او دارم خفه می‌شوم. دست راستش ساعتی با بند چرمی بسته است. چشمانش را گرد می‌کند و با خودکار آبی‌اش چند باری پشت سر هم روی میز می‌زند. انگار می‌خواهد بفهماند که الآن موقع مرخصی گرفتن نیست.

تا آمد حرفی بزند گفتم: من سالی یه بار مرخصی می‌گیرم اون هم فقط برا اربعین. از پارسال تا حالا هم مرخصی نداشتم. بالاخره راضی شد. امضا کرد و از اتاق بیرون زدم. حس کردم لیاقت دارم و با این استدلال آن پیام لیاقتی که صبح از رادیو شنیده بودم را به سخره گرفتم. ذوق‌زده و با هیجان برای خداحافظی با مریم وارد بخش شدم.

مریم، صمیمی‌ترین دوست دوران دبیرستانم است. هر دو عاشق پرستاری بودیم و با هم قبول شدیم، دانشگاه رفتیم و حالا هم هردوتای‌مان داخل همین بیمارستان مشغولیم. تنها فرق اساسی میان من و مریم این بود که او متاهل است و من مجرد.

مریم صورتی گرد دارد با کک و مک‌های کرم‌رنگ که آثار آفتاب سوختگی ما جنوبی‌هاست؛ اما باز هم خوش‌چهره است. بینی نازک و کشیده‌ با چشم‌های مشکی‌اش، چهره‌اش را همراهی می‌کنند.دو تا دختر خوشگل دارد و امیر ، همسرش از روزی که کرونا آمده پاپیچش شده که پرستاری را کنار بگذارد. اما مریم مثل یک کارگر معدن که تو دمای ۵۰ درجه‌ی ماهشهر با کلاه ایمنی و کفش‌های کار زیر آفتاب سوزان کار می‌کند، تمام ایام کرونا با پوشش گان و دوتا دوتا ماسک از بیماران کرونایی پرستاری می‌کرد. اخلاقش هم اگه خوب باشد عین رادیو حرف میزند.

وارد اتاق استراحت می‌شوم. مریم هم آنجاست. دارد با تلفن حرف میزند. امیر پشت خطه و طبق معمول ترس انتقال ویروس از بیمارستان به خانه، مجابش کرده تا از آن طرف خط هرچه بد و بیراه است نثار مریم کند. تلفن قطع می‌شود.

گفت اومدی خداحافظی‌؟

گفتم بله عزیزم! بالاخره امضا کرد دلم نیومد نیام بالا.دوباره چی شده؟ امیر گیر داده؟

بغض دختر شکست و گفت: تو را خدا رفتی پیش امام حسین بهش سفارش من را بکن. دیگه خسته شدم. مگه من چی میخوام از این دنیا. فقط دوست دارم کار کنم و مفید باشم.

بعد همینجور که اشکهاش را پاک می‌کرد گفت: کاش می‌شد یه مرخصی یک هفته‌ای بگیرم تا یه کم اوضاع بهتر بشه ولی حیف که کوپن مرخصی‌هام تموم شده.

حس بدی داشتم. انگار کن کبوتر باشی و یک شعبده‌باز یکهو تو را تبدیل به یک خرگوش کند. این‌قدر حس نچسبی بود که نگو.

همین‌جا بود که بذر تردید در دلم پاشیده شد؛ زبانم چیزی به روی خودش نیاورد اما مغزم درگیر بود.حس کردم با نرفتنم سرم کلاه می‌رود. من یک سال بود منتظر این مرخصی بودم. گفتم می‌روم. با همین حرف‌ها داشتم به بخش عاطفی مغزم باج می‌دادم.

گفتم مریم جون چَشم لایق باشم برات دعا می‌کنم.

یک‌هو مریم با دستش آروم زد تو صورت خودش و گفت وای خاک بر سرم.

-چی شده؟

-امیر پیام داده داره میاد اینجا. می‌ترسم بیاد آبروریزی کنه. ببین آذر تو می‌تونی دوساعت جای من وایسی من زود برم و برگردم؟!

- مریم جون تو که می‌دونی من ساعت دو، راهی‌ام.

- فقط دوساعت. میرم با امیر حرف بزنم. نمیخوام بیاد پیش رئیس.

- باشه. فقط زود برگرد.

-چشم. راستی مریض‌ها، همون مریض‌های دیروزی ‌اند. فقط یه پیرزن هست که صبح زود از خونه‌ی سالمندان آوردنش. هیچ کسی را نداره. حواست بهش باشه.

-باشه برو سریع

مریم رفت. منم گان پوشیدم دوتا ماسکم زدم و رفتم یه سَری به پیرزن بزنم.خدا را شکر سطح هوشیاریش خوب بود. فقط ریه‌اش یه کمی درگیر بود.

سلامش کردم.

آرام و شمرده گفت: سلام دخترم

-خوبید؟

-الحمدلله راضی‌ام به رضای خدا

صورتش خیلی مهربون بود. انگار دلش می‌خواست به من بگه که از خونه‌ی سالمندان آوردنش.

اتفاقا تا گفتم چه خبر مادرجون؟

گفت بچه‌هام منا گذاشتند خونه‌ی سالمندان. از هیچ جا هیچ خبری ندارم. خوش به حال مادرت.

دلم براش سوخت. بغضما خوردم و گفتم نگران نباشید ان‌شاء‌الله تا چند روز دیگه خوب میشید و مرخصتون می‌کنیم.

دوباره همون تردید اومد تو ذهنم. اینار نگاه پیرزن هم بهش اضافه شده بود. نگاهش بیشتر از خودش بود. سنگین! حرف دار!

ترجمهٔ نگاهش تو تمام زبان‌های دنیا یک کلمه بیشتر نبود: نرو

از اتاق بیرون رفتم. اما ماهی که نیستم که عمر حافظه‌ام ۳ ثانیه باشد. نگاهش دست ازسرم برنمی‌داشت. عقلم با دلم درگیر شده بود و من سرگردان میان این دَور باطل. هر دو داشتند باهم کشتی می‌گرفتند و هرکدام می‌خواست پشت آن‌یکی را بکوبد زمین و انتظار داشت من به‌عنوان داور کنار رینگ دستش را بالا ببرم و به‌عنوان برنده معرفی‌اش کنم.

اشک‌های مریم دلم را سوزانده بود. نگاه پیرزن قلبم را لرزانده بود و اینها شدند یک میدان مین خنثی نشده و من پایم را گذاشتم روی مین‌ها. منفجر شدم، از تو.

مثل پنکه سقفی که هلهله کنان دور خودش می‌چرخد سرم داشت گیج می‌رفت.

زنگ زدم به مریم. تا گوشی را برداشت گفت: آذر جون دو ساعت که نشده. گفتم نمیخواد بیایی من امروز میمونم جای تو. میرم پیش رئیس و ازش میخوام به جای مرخصی دادن به من، به تو مرخصی بده. گفت تو که داری میری؛ گفتم میرم اما مدل رفتنم فرق میکنه.

خودم را آروم کردم. آدما وقتی آرومند زشتی‌هاشونم ته‌نشین می‌شه. به حسین فکر کردم. به رفتن. توی موکب بودم. تو جاده. چای می‌نوشیدم، در استکان‌هایی که فقط در خیالم بود. آب می‌خوردم، ازلیوان‌هایی که نبود و هرچه این عشق را بیشتر می‌نوشیدم تشنه‌تر می‌شدم.

آه کشیدم تا فریاد دلم ساکت شود.

روی صندلی نشستم. چشمانم را بستم. حسین را خیال کردم. عمود اول بودم.

روی تخت خوابیده بود. چشمانش را بسته بود. حسین را خیال می‌کرد. شاید عمود آخر بود.

نفسش تنگ شد. اکسیژنش را وصل کردم.

دستگاه اکسیژن، جور بی نفسی‌اش را می‌کشید؛ اما دل‌تنگ بود.

هنوز در خیالم به عمود دوم نرسیده‌ بودم. گام‌هایم درراه حسین آهسته برداشته می‌شدند و پاهایم پیش نمی‌رفتند؛ اما بیمارستان بوی خدا می‌داد. من اینجا بودم؛ در نقش یک پرستار، کنار تخت پیرزنی بیمار و دلم آنجا بود در نقش یک زائر در مسیر کربلا. جغرافیایی که من در آن بودم، با جغرافیایی که در من بود فاصله بسیار داشت.

بابا می‌گفت: «این من را باید بگذارید تا بمیرد.» این کلمات را همچون چادری برتنِ‌روحم کشیده بودم تا زخم‌های نرفتنم پیدا نباشد.

در خیالم به این فکر می‌کردم که اربعین نمی‌روم و ۱۴۵۲ عمود را ازدست‌ می‌دهم؛ که این نه یک عدد که ۱۴۵۲ درصد، احتمال جان دادن بود.

۱۴۵۲ بار کشف کردن؛

۱۴۵۲ بار طول‌موج خدا بود که می‌شد به حسین وصل شد؛

۱۴۵۲ بار ویزای پناهندگی بود به دنیای حسین؛

۱۴۵۲ بار تپش قلب استکان‌هایی بود که پر می‌شدند از چای موکب؛

من اینجا بودم؛ در بیمارستان و خودم را می‌دیدم که اربعین نمی‌روم و ۱۴۵۲ عمود را ازدست‌ می‌دهم که این نه یک عدد که ۱۴۵۲ بار اکسیژن بود که ریه را پر می‌کرد و خالی می‌کرد؛

۱۴۵۲ بار نوازش دست پیرزن؛

۱۴۵۲ بار نگاه؛

۱۴۵۲ بار اعتراف به نقطه‌ضعف جهان، به بی‌ذوقی‌اش که نگذاشت امسال به تو برسم؛

۱۴۵۲ بار شهادت دادن به بحران جهان و استیصال بشر؛

۱۴۵۲ پیله‌ای که پروانه می‌شد؛

۱۴۵۲ بار خالی از جان شدنِ من

۱۴۵۲ بار جان گرفتن دوبارهٔ پیرزن.

و ۱۴۵۲ بار لبخند مریم.

هوا رو به غروب بود. وقت رفتن شده. دوباره شیشه را بالا کشیدم. پیچ رادیو را با بی‌میلی چرخاندم. از پارکینگ بیمارستان بیرون زدم. دلم نمی‌جوشید. این روزها رادیو اربعین مونس من است. هرکس متناسب با حال دلش حرفش را می‌زند یک نفر اما گفت: اگر کسی جان یک انسان را نجات بدهد انگار کل انسان‌ها را نجات داده است.

یخ بغضم وا شد. غروب برایم مرثیه می‌خواند و من هق‌هق گریه می‌کردم و با خودم می‌گفتم: مگر خدا در قرآن نمی‌گوید و اذا حییتم بتحیه . مگر قرار بر این نیست که جواب سلام بهتر از سلام باشد؟! بیشتر از سلام باشد؟!

آقا جانم می‌دانم که با هرسلامم یک تکه از عشق‌تان را روی جواب می‌گذارید و پَسَم می‌دهید.

یعقوب دلم بی‌صبری می‌کند؛ اما یوسف جهان من ازاینجا تو را می‌خوانم

به تو از دور سلام....

زهرا ابراهیمی

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha