پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳ |۱۵ شوال ۱۴۴۵ | Apr 25, 2024
کد خبر: 1061578
۶ دی ۱۴۰۱ - ۲۳:۲۵
مدرسه

حوزه/ حسرت خوردم چرا توی این چند سال وقتی برمی گشتم شهرستان، دغدغه ام این نبود که به مدارس سری بزنم و با بچه ها گفتگو کنم. واقعا بچه ها حق داشتن اینجوری فکر کنن. فضای خانواده ها رو در نظر بگیرید. فضای رفقاشون، فضای جامعه، فضای مجازی و...

به گزارش خبرگزاری حوزه، مرکز رسانه و فضای مجازی حوزه های علمیه به مناسبت ایام شهادت حضرت زهرا(س) و حضور مبلغان فاطمی در مساجد، تکایا و هیئت های عزاداری، مدارس، مجالس خانگی، مراکز فکری و فرهنگی و ... برای تبیین معارف فاطمی، اقدام به راه اندازی پویشی با عنوان «پویش راویان فاطمی» نموده است که به انتشار برخی از متون دریافتی خواهیم پرداخت:

توبه می کنم!

بعد از چند روز پیگیری برا اینکه فاطمیه امسال تبلیغ مدارس شهرستان رو داشته باشیم، نهایتا خودم تنها موندم و بعدا یکی دیگه از دوستان هم اضافه شد. بقیه دوستان به هر دلیلی براشون مقدور نشد که همراهی کنن.

بنا شد امروز برم مدرسه دخترانه، متوسطه اول. لامرد فارس. از مدیر مدرسه خواستم کلاسی رو در اختیارم بذاره که حداقل دو سه جلسه بتونم برم. ایشون هم قبول کرد امروز دو جلسه با هشتمی ها داشته باشم و قبل از ورود به کلاس، حال و هوای بچه ها رو این طور توصیف کرد: «این کلاس، شلوغ ترین کلاس ماست. بچه ها هم بعد از اغتشاشات اخیر، تحرکاتی به اسم زن، زندگی، آزادی داشتن».

وارد که شدم پرسیدم: «دوست دارید مباحثی رو از خودم مطرح کنم یا اینکه به سوالات شما جواب بدم؟!» همه گفتن سوالات ما. چند دقیقه ای فرصت دادم سوالاتشون رو بنویسن. بعد از دیدن سوالات فهمیدم که حدس اولیه ام درست بود. تقریبا ۹۰ درصد سوالات درباره حجاب، حجاب اجباری و آزادی بود.

تمام تلاشم رو کردم که بتونم زاویه نگاه بچه ها رو بنیادین تغییر بدم، نه اینکه صرفا پاسخ چند شبهه رو داده باشم؛ اما خب ... دو جلسه خیلی کم بود.

جلسه اول بیشتر بچه ها سر و صدا میکردن و کمتر دل می دادن بشنون چی میگم. بعد از ده بیست دقیقه، یه نفر یواش یواش شروع کرد به برداشتن حجابش. بعد از چند لحظه نفر دوم، بعد نفر سوم و... توی جلسه اول تقریبا ۷ ۸ نفر کلا حجابشون رو ...

سعی کردم خیلی با آرامش به بحثم ادامه بدم و به سوالاتشون پاسخ. خیلی تلاش کردم بهشون بفهمونم این همه راه از قم نیومدم برا جدل کردن، فقط و فقط اومدم که با هم گفتگو کنیم که از این مسیر به حق و حقیقت برسیم. چند جا اشکالاتی مطرح کردن که واقعا درست بود. به خاطر همین صراحتا بهشون حق دادم. می خواستم یه کم از فضای احساسی جدا بشن و به یک سری چیز ها فکر کنن.

عجیب بود، خیلی از چیزهایی که فکر می کردم باید به گوش شون خورده باشه رو اصلا نشنیده بودن! حتی بدیهی ترین چیزها رو ... یا اینکه اونها رو منکر می شدن. غلبه احساس به شدت فراوان بود. به شدت تحت تاثیر اتفاقات اخیر و شبکه های مجازی بودن.

اواخر کلاس اغلب بچه ها به حرف هام گوش می دادن. فقط چند نفری رو می دیدم که دارن کار خرابی و سر و صدا میکنن. زنگ کلاس خورد اما بچه ها همچنان نشسته بودن و گفتن می خوایم داخل کلاس بمونیم.

زنگ استراحت که تموم شد، معلم عربی اومد و گفت بچه ها باید امتحان بدن و بعد از امتحان جلسه دوم رو شروع کنید. سر و صدای بچه ها بالا رفت...

کلاس دوم که شروع شد، همون اول گفتم: «نه به کلاس اجباری! هر کی میخواد میتونه از کلاس بره بیرون و غیبت هم نمی خوره» تقریبا ۵ ۶ نفری رفتن بیرون. دوباره شروع کردم و از زاویه دیگه ای به سوالاتشون پاسخ دادم. اما این بار با توجه به اینکه چند نفر از کلاس خارج شده بودن، مابقی تقریبا کامل داشتن به بحثم گوش می دادن. اون چند نفر که حجابشون رو تو جلسه اول برداشته بودن هم این بار حجابشون رو گذاشته بودن و تا انتهای کلاس کسی دیگه کشف حجاب نکرد.

به روشنی داشتم اثر صحبت هام رو میدیدم، حداقل روی نصف بچه ها. به نظرم نصف دیگه هم حداقل به فرو رفته بودن. اون هم توی مدرسه ای که می گفتن کلا تا حالا آخوند سر کلاسمون نیومده...

برداشتم این بود که اگه کسی به صورت مداوم با اینها ارتباط داشته باشه، حداقل اثر مستقیم روی نصف بچه ها می تونه بذاره. روی نصف دیگه هم حتما اثر غیر مستقیمش رو داره... اما حیف که خیلی خیلی از این چیزها غافلیم، خودم رو میگم...

حقیقتا حسرت خوردم چرا توی این چند سال وقتی برمی گشتم شهرستان، دغدغه ام این نبود که به مدارس سری بزنم و با بچه ها گفتگو کنم. واقعا بچه ها حق داشتن اینجوری فکر کنن. فضای خانواده ها رو در نظر بگیرید. فضای رفقاشون، فضای جامعه، فضای مجازی و... همه و همه موثر بودن توی شکل گرفتن این شخصیت ها اما تقریبا ما روحانیت برای شکل گرفتن شخصیت مثبت اینها هیچ نقشی رو ایفا نکردیم. خودم رو میگم، تقریبا هیچ نقشی...

خدایا از این همه کوتاهی توبه میکنم، توبه ام را بپذیر...

----------------------------------------

خجالت زده شدم!

امروز صبح، سر و کار من افتاده بود به دختر بچه های دبستانی... نه یک کلاس، نه دو کلاس، نه سه کلاس، که پنج کلاس!!! البته که توفیقی بود و خدا اجازه داد محضر این نعمت های کوچولو برسم.

سر هر کلاس این سوال رو می پرسیدم که الان اگه آمریکا حمله کنه کیا حاضرن برن جبهه؟! یهو شور و حال عجیبی توی کلاس می افتاد و صدای فریاد «آقا ما حاضریم» می پیچید توی راهرو و کلاس ها.

با دیدن حال و هواشون خجالت زده می شدم. شنیده بودم دهه هشتادی ها و دهه نودی ها از خیلی ها جلوترن، ندیده بودم. لابد آمریکایی ها همین بچه ها رو دیده ان که هزار جور نقشه براشون کشیدن ...

خدا توفیق بده بتونم ... نه من فقط که همه مون بتونیم به این بچه ها خدمت کنیم.

----------------------------------------

بعضی ها یک عمر جبهه می روند و شهید نمی شوند، بعضی ها هم پنج دقیقه بیشتر نیست که به خط مقدم پا گذاشتنه اند و سریع شهید می شوند. شده حکایت من ... پرسیدم کاری هست؟! گفتند این پارچه را بگیر و در آن قسمت نصب کن. کل محوطه ی پشت ایستگاه صلواتی را تمیز کرده بودند، کلی زحمت کشیده بودند و یک خط خاک روی لباس شان نبود، پارچه را که دست گرفتم و خواستم یک گوشه ببندم، تمام لباس هایم با خاک یکی شد!

زیر باران با اسپیس ها سر و کله می زنند. دوربین یکی شان را می گیرم که عکسی بگیرم. تاریک است و چیزی معلوم نیست.
آخدا! از این پایین، این بچه ها معلوم نیستند، از آن بالا چطور؟! معلومند؟!

کنجکاوی ام اجازه نمی دهد آرام باشم. دنبال واسطه ای می گردم که عکسی چیزی از داخل پارکینگ سابق ببینم! اطلاعات کسب کنم. بهانه جور می کنم که باید از قسمت خانم ها هم روایتگری بشود! اصلا چرا به خانم ها انقدر بی اهمیتی می شود؟! البته این بهانه ها هنوز جواب نداده و عکس و روایتی به دستم نرسیده! ولی به محض رسیدن قطعا شما را هم در جریان قرار می دهم! مگر می شود یکی دو روزه کاربری پارکینگ را تغییر بدهند و کنجکاو نشوید که چرا؟! و چه اتفاقی آنجا می افتد؟! می دانم که کنجکاوید شما هم ... می دانم!

یک طرف نخل کار می کنند. جلویش چای می ریزند. کمی عقب تر با در ورودی جدید پارکینگ سابق و خواهرانِ جدید سر و کله می زنند. همه تقریبا زیر سقف البته. به جز طلبه ای که میزش را رو به روی مقبره شهدای گمنام گذاشته و زیر نمِ باران است. انگار نه انگار ... نشسته و با جوانی صحبت میکند. راجع به چی؟ الله اعلم...

برچسب‌ها

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha