دوشنبه ۲۵ فروردین ۱۴۰۴ - ۱۳:۳۴
غزه؛ جایی که حتی یک توییت هم سزاوار موشک است

حوزه/ در غزه، مرگ آنقدر عادی شده که دیگر کسی از آن نمی‌ترسد. اینجا جایی است که کودکان با عروسک‌های سوخته بازی می‌کنند، بیمارستان‌ها به چادرهای صلیب سرخ تقلیل یافته‌اند، و هر توییت ممکن است آخرین پیام یک انسان باشد. روایتی تکان‌دهنده از زندگی در میان ویرانه‌ها...

خبرگزاری حوزه | عرق و خون با هم از پیشانی‌ام سر میخورد پایین، مگس‌های بزرگی بالای سرمان وز وز می‌کنند، حس میکنم مثل یک تکه گوشت افتاده‌ام، دهانم خشک خشک است نمیتوانم زبانم را تکان بدهم، دلم یک ذره نان خشک میخواهد حتی پر از کپک.

کاش دیروز نانی که یحی آورد را می‌خوردم، یک‌گونی نان خشک گفت؛ «از لب مرز مصر به سختی آوردم» خواستم بپرسم دارو چی، اما نگاهم افتاد به دو تا پسرش که کفن پیچ گذاشته ته وانت ببرد در خرابه های خانه‌اش دفن کند، شنیدم که پسرش مدام خبری از اتاقش می‌گرفته و دخترش که حالا معلوم نیست کجاست بعد از بمباران ماه پیش او هم برای عروسک هایش گریه میکرده،

یحیی گریه نمی‌کرد اشکش خشک شده بود و فقط کیسه را داد و سیگار سوخته‌ای گوشه‌ی لبش بود که گفته بود از جنازه یک اسرائیلی برداشته اما یک هفته طولش داده روزی یک پک.

پشه‌ای می‌پرد و چشمم میسوزد چند دقیقه ای خیره شده‌ بودم به این مرد، دستش قطع شده است خون فواره میزند اگر یکی دو سال پیش چنین صحنه‌ای می‌دیدم شاید کمی عوق می‌زدم و تو سر زنان میبردمش بیمارستان اما حالا فقط میگویم شاهرگ‌هاش را بسوزان و کمی هم ببندش. بعد خندیدم در دلم به خودم گفتم: «بی حسی چی؟» یکی انگار آرام در گوشم گفت: «مرگ خانواده و دوستان و خرابه خوابیدن خودش بی حسی هست.» خسته ام دراز می‌کشم، به گوشی‌ام خیره شده‌ام‌ چند روزی هست خاموشه بی برقی، باید برویم پیش چند تا ساختمان نزدیک صلیب سرخ تا شارژ کنیم. سه روز پیش نوشتم: «در غزه شاهد نسل‌کشی هستیم، شاید یک چیزی فراتر که اسمش را نمیدانم، غیرتمندهای عرب فقط شکم گنده کنند خاک تو سرتون.»

فقط لایک و چند تا کامنت. چند دقیقه بعدش رفتم برسم به چند مریض بد حال که دست و پایشان قطع شده بود و مادری که زایمان پنج‌ماهه کرده بود هرچند امید به زنده ماندن جنین نداشتم که چند موشک خورد به همان‌جایی که توییت گذاشته بودم خندیدم یعنی حتی یک توییت هم سزاوار موشک است؟ از بیمارستان میزنم بیرون البته بیمارستان که نه، یک چادر قرمز و سفید که صلیب سرخ آورده بود و یک طرفش هم سوخته بود. از وسایل دکتر و هزار زهرمار فقط یک گوشی برای ضربان قلب داشت که هفته پیش انداختمش دور. میخواستم چکار؟ قلب کی را چک کنم؟ مثلا ضرباتش کمی بالا و پایین رفته، پدر یا مادری که بچه‌ی کوچکش جلوی چشم‌هایش می‌سوزد و فقط میتواند خاک بریزد روی آن بدن. روزگاری پتو با فرشی داشتند حتی آب سرد اما حالا خاک است، خاک سوخته.

سکته که یک جور مسخره بازی بود اینجا فقط قطع عضو و ترکیدن اعضای بدن بود. آفتاب می‌تابد، نه نمیتابد می‌سوزاند. چند بچه دارند بازی میکنند به بچه‌ها خوب نگاه می‌کنم اگرموشکی بهشان خورد بدانم از کدام چادر آمدند و پدر و مادرشان کیست که سریع شناسایی کنیم، با مرگ این روزها همسفره هستیم.

دیروز سعد می‌گفت: «ابوالفتح را قشنگ نگاه می‌کنم روزی هزار بار سیر شاید یک ساعت دیگه نباشد.» باید امروز بروم چند تا برگ جمع کنم. شاید هم بروم لبنان یا مصر کمی گریه و زاری کنم دیگه کاری از من بر نمیاد، زخمی که بشوی باید بشینی تا از خونریزی بمیری و مدام از خدا بخواهی فقط موشک بخورد به تو وقتی دارویی نباشد دیگر زخمی شدن عذاب الهی هست. لباس سفیدم را پرت میکنم گوشه‌ای کنار عروسک خرس سوخته‌ی رقیه که دیروز وقتی چشم‌هایش از حدقه زده بود بیرون گریه میکرد که عروسکش را میخواد وقتی دادم دستش باز با گریه می‌گفت: «پس چرا نمی توانم عروسکم را ببینم.» چطور باید بهش میگفتم کور شده آنقدر گریه کرد خودش را زد تا سکته کرد.

صدای سوت موشک می‌آید دنبال پناهگاه هستم اما همه جا همه‌ی خانه‌ها یک دست خاک شده، روزگاری اینجا خیابان بود و میدان حالا بیابانی شده تا صد کیلومتر هم میتوانی ببینی.

کاش سگ یا گربه ای بودم روی پشت بام خانه‌ی یک انگلیسی که میسوختم شاید مورد توجه تمام جهان بودم یا موهایم بور و چشم‌هایم آبی بود همه برایم گریه می‌کردند.

صدای سوت موشک می‌آید. پاهایم قفل میشود. بدنم میسوزد حس میکنم دارم می‌روم بالا وای پایین چقدر آدم چرا می‌زنند تو سرشون و خیره شدند به من و گریه می‌کنند. حس میکنم سیر شدم، آهن خوردم؟ یعنی موشک را کامل قورت دادم. شهر که باز شهر شد صدای خنده بچه‌ها میآید صدای گریه نمیشنوم، صدای ضجه‌ی مادر یا پدری نمی‌شنوم، برای مرد سخت است گریه کند چه برسد به ضجه، مردی که ضجه بزند یعنی دیگر هیچ چیزی برای از دست دادن ندارد و غرور هم شوخی هست. چرا آنقدر خوشحالی، انگار با صورت دارم میخورم زمین، عه، خون ریخت روی زمین پس چرا درد ندارم. قلبم چرا نمی‌زند.

ابوالفضل گلستانی

اخبار مرتبط

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha