به گزارش خبرگزاری حوزه از خرم آباد، حجت الاسلام والمسلمین احمد مبلغی نماینده مردم لرستان در مجلس خبرگان رهبری و فرزند آیت الله ماشاءالله مروجی، در یادداشتی به مناسبت پانزدهمین سالروز درگذشت مرحوم مروجی به ویژگیهای اخلاقی این عالم لرستانی پرداخته است.
متن یادداشت به این شرح است:
بسم الله الرحمن الرحیم
سخت است سخن گفتن از آنانی که درونشان وسعتی دارد فراختر از عرصه الفاظ، و جانشان عمقی دارد ژرفتر از چاه واژگان، اما گاه، در رفتار روزمره، در سلامی صادق یا سکوتی پرمغز، پرتوی از آن خورشید پنهان رخ مینماید.
آیتالله مروجی، از این قبیله بود، دلی آرام، نشسته در ساحل زهد، و نَفَسی مطمئن، متصل به دریای لطف خداوندگار.
اکنون که ۱۵ سال از پرواز روحش به سوی محبوب گذشته است، وظیفه میدانم که از جلوههای ظاهری آن باطنآشنا سخن گویم، شاید از رهگذر این نشانهها، نسیمی از درون خصلتهای او به جان مخاطب وزد و راهی گشاید به ملکوت ایمان و عرفان و امید آنکه این تلاش، برای جانهای جویا و دلهای مشتاق، خاصه جوانانی که او را ندیدهاند ولی به مهرش دل سپردهاند، سودمند افتد و نافذ آید.
۱. تسبیح را برتر از هر متاع میدانست، میگفت: «یک سبحانالله را با همه عالم عوض نمیکنم.»نه از باب تعارف بود و نه از سر مبالغه، لحنش چنان بود که ایمان از دلش بر زبان میریخت.
آری، گاه واژهای آنچنان راستقامت است که قامتِ شک در برابرش خم میشود.
جملهاش، نه فقط سخنی بر لب، که ایمانی بود جاری در سلوک و این سخن، بارها از زبانش جاری میشد، چنانکه گویی دلش، آن را هزار بار گفته است پیش از آنکه زبان به گفتن گشاید.
۲. از زر و زیور، رمیده بود، چشمش به دنیا، بیتعلق و دلش از تجمل، تهی، زرق و برق را نه زینت، که زحمت میدانست و هر گاه چشمش به دلباختگان دنیا میافتاد، دلش به شفقت مینشست و زبانش به اندرز میگشود، سخنش نرم بود، اما هشدارش نافذ، چنان میگفت که دل میشنید و جان میپذیرفت.
دنیا را نه دشمن میپنداشت، نه دوست، آن را ابزاری میدید برای عبور، نه برای اقامت.
نانِ حلال، برای رفع حاجت، ممدوح بود، اما هر چه افزون میشد، مشکوک میگشت، در نگاه او، دنیا، نردبانی بود تا آسمان، نه بستری برای تفاخر. ساده میزیست، بیادعا، بیتفاخر و سادگیاش نه از ناداری، که از بینیازی بود.
۳. جانش با تقویمِ آسمانی ضربان میگرفت. ایّام را نه به گاهشماری روزمره، که با ذکر شبهای جمعه و سحرگاهان قدر میشمرد.
ماه رجب که میآمد، برق شوق در نگاهش میدرخشید و دلش میتپید چون مرغی در هوای وصل. شعبان که میرسید، زبانش به دعا میچرخید و رمضان که میآمد، بزم دلش افروخته میشد از شوق شب قدر. سال، برای او سه فصل داشت، رجب، شعبان، رمضان و باقی، حاشیهای بر آن متنِ ملکوتی بود، لحظهشماریاش، نه برای تعطیلات که برای تقرّبات بود، همه را گرد میآورد، حدیثی از رجب میخواست، با صدای بلند؛ میشنید، میدانست، اما دوست داشت که دیگران هم بشنوند و بدانند.
خشنودیاش، نه فقط از فهم خویش، که از درک دیگران بود. چشمانش میدرخشید نه تنها از شوق گام زدن در راه حق، بلکه از دیدن هر قدمی که دیگری در این مسیر برمیداشت. او فقط عارف نبود، بلکه رفیق طریق بود. نه تنها سالک، بلکه سالار دعوت به سلوک بود. شب و روزش، با اذکار میتابید و هفتهاش، با جمعه معنا میگرفت، ایام، در جانش حلول کرده بود، نه بهعنوان تقویم، که به مثابه تجلّی.
۴. دلش به درد دلسوختگان بند بود و دیدهاش پی درمان دردمندان، با آنکه خانهاش تنگ بود و دستش تنگتر، اما دلش گشاده بود و مهرش بیمرز، یتیمی اگر در کوی میدید، نه میپرسید و نه میگذشت، او را به آغوش خانه میکشید گرچه خانه از سکنه لبریز بود، در تنگنای فضا وسعتی از صفا پدید میآورد، که نه از گچ و آجر، که از دل و برکت بود، نَفَسش برکت میآورد، خانهای که از برِ وسعت ایمان، وسعت مییافت. تنهایی را با محبت پاسخ میداد، و بیپناهی را با پناه دل، کسی در خانهاش گرسنه نبود، نه جسم، نه جان.
۵. با حیوانات، چنان رفتار میکرد که با خلق خدا، نه از سر عادت، که از روی عهد. به گربهای گرفتار در کوچه، با همان مهری مینگریست که به کودک یتیم طعام میداد، نوازش میکرد، بیآنکه بیم نگاه مردم را داشته باشد. نمیپرسید که این کار با شأن روحانی سازگار است یا نه؛ میپرسید: حق این مخلوق چیست و من چه باید کنم؟ نگاهش از انسان به حیوان نمیافتاد، بلکه از خالق، به مخلوق میرسید و آنچه در این رفتار جاری بود، نه فقط عاطفه، که معرفت بود. داستانهای این بخش از زندگیاش، آینهایست از رقت دل و عمق فهم؛ آموزنده، تأملبرانگیز، و اشکآور.
۶. دعا را نه ابزاری برای حاجت، که مظهری از عبودیت میدانست، زبانش به ذکر، همیشه خیس بود، اما آنگاه که مناجات میکرد، گویی روحش پرواز میکرد.
اشعار پر از خضوع را با بغضی در گلو و اشکی در چشم، زمزمه میکرد چشمها بسته، دل باز و جان در سفری دیگر، در آن لحظهها، گویی زمین از زیر پایش میرفت و آسمان بر فراز زبانش مینشست.
دیدن او در حال دعا، خود دعوتی بود به دعا.
ذکر او ذکر بود، اما ذکر همراه با حضور و حضورش، حضوری بود از سنخ حضور نزد حضرت دوست.
در سلوکش، صفات اینچنین کم نبود، روزمرهاش سرشار از راز بود و رفتارهایش پوشیده در نور. با او بودن، در فضایی دیگر بود، گویی مرزهای معمولِ معاشرت در کنار او رنگ میباخت. در محضرش، زمان دگرگون میشد و مکان، تقدّس میگرفت نه فقط رفتار، که هوا عوض میشد، نسیمی لطیف، آرامشی عمیق، نگاهی ژرف، سخنی نرم، منطقی روشن. و همه اینها، از یک چیز میآمد: حضور خدا، خدا، نه در شعارش، که در شعورش جریان داشت، در کنار او دل به خدا متوجه میشد، بیآنکه کسی بگوید توجه کن. محضر او، چونان دریچهای بود به سوی ملکوت، و هر که در آن محضر مینشست، گویی ساعتی، از زندگی خاکی فاصله میگرفت.
در آن فضا، خدا حاضر بود، نه در عنوان، که در عمق احساس، در هوای فطرت، در لرزش صدا، در طنین نگاه. و آنکه او را میدید، دلش به یاد خدا میافتاد.
انتهای پیام. /











نظر شما