به گزارش خبرگزاری حوزه، رئیس بیمارستان نگاه خستهاش را روی صورتهایمان چرخاند و گفت «بیشتر از این وقتتونو نمیگیرم. به همدلیتون افتخار میکنم و ازتون ممنونم ولی دوستانی که بیماری زمینهای دارند جهادشون تو خونه موندنه!»
جمله آخر رئیس بیمارستان همراه شد با بلندشدن صدای آلارم گوشیام که برای قرص ساعت چهار تنظیم کرده بودم. عرق سرد نشست روی پیشانیام و بغض راه گلویم را گرفت. آخرهای سال سوم طلبگی فهمیدم که مشکل دریچه قلب دارم. حرفهای دکتر آنقدری جدی بود که فکر التماس و اصرار به سرم نزند.
قفسه سینهام سنگین شد و تپش قلبم اندازه یکی دو باری که بعد از خواستگاری جواب منفی شنیده بودم بالا رفت. مامان اینجور وقتها بیاینکه با من چشم توی چشم بشود با لبخند میگفت «غصه نخوریها، مطمئن باش قسمتت جای دیگه است سید جان!»
همیشه امیدوار است. مثل دیشب که داشت چرخخیاطی قدیمیاش را روغنکاری میکرد و میگفت «فکر کنم اونقدر رمق داشته باشه که بشه باهاش ماسک دوخت. چقدر با مادر خدابیامرزم اینجا برای رزمندهها لباس دوختیم.»
صدای آلارم گوشی دوباره بلند شد. ورق قرص را از جیب قبا بیرون کشیدم و راه افتادم طرف گروهی از جهادیهای شبیه خودم، همه با بیماریهای زمینهای. مسئول اعزام لحنش دلجویانه بود وقتی داشت از بابهای دیگر جهاد مثل باب آبمیوهگیری و پختوپز برای بیمارها و دوخت ماسک و گان حرف میزد.
شماره مامان را گرفتم و گفتم: «به اون یکی چرخخیاطی قدیمی که گوشه انباری داریم، امیدی هست؟»
به قلم لیلا پارسافر
۳۱۳/۶۱