جمعه ۲۳ آذر ۱۴۰۳ |۱۱ جمادی‌الثانی ۱۴۴۶ | Dec 13, 2024
شهید فخیمی

حوزه/ طلبه شهید یوسف علی فخیمی در هفده سالگی با شهادت در عملیات کربلای ۵ نشان داد که چگونه می توان با مجاهدت در راه خدا و سرمست شدن از شهدِ شهادت، برای همیشه سعادتمند و عاقبت بخیر شد.

به گزارش خبرگزاری حوزه، هفته دفاع مقدس فرصت بسیار ارزشمندی است تا نگاهی دیگربار داشته باشیم به زندگی نامه شهدای والامقام و البته بازخوانی وصیت نامه عزیزانی که حقیقتاً به تأسی از ارباب و مولای بی کفنشان حضرت سیدالشهدا(ع)، جاودان همیشگی تاریخ و عند ربهم یرزقون اند.

در این بین، شهدای طلبه و روحانی که مزین به دو گوهر والای علم و جهاد فی سبیل الله هستند، الگوهای وارسته ای می باشند که نگاهی به زندگی و وصیت نامه هایشان، حاوی درس های ماندگار عزت و افتخار و مقاومت و سربلندی است.

طلبه شهید یوسف علی فخیمی، سومین روز از سومین ماه سال ۴۸ در یکی از روستاهای شهرستان پارس آباد دیده به جهان گشود.

دوران ابتدایی و راهنمایی را در روستای زادگاهش سپری کرد و آن گاه به جهت علاقه شدید به تحصیل در حوزه علمیه، رهسپار تبریز شد

از همان دوران نوجوانی در حال و هوای معنوی بسر می بُرد. نشان به آن نشان که مادرش روایت می کند: روزی در روستا، پسرم یوسف علی از پنبه زار بیرون دوید. نفس نفس می زد و با انگشت به سمتی اشاره داشت؛ جانبازی را نشانم داد که نزدیک منزل ما به عصایش تکیه داده و نفسی تازه می کرد؛ بعد رو به من گفت: کاش من هم از آن عصاها برمی داشتم. آن زمان ده ساله بود. گفتم: این دیگر چه آرزویی است؟ جواب داد: بزرگ شدم به جبهه می روم، می بینی!

برادر شهید نیز نقل می کند: یوسف علی کنار مزرعه می نشست و برای خوشه های گندم صلوات می فرستاد. در خانه همیشه از نماز و قیامت می گفت. برای همین در مهرماه ۱۳۶۵ برای ثبت نام در حوزه علمیه او را به تبریز بردم. مهلت ثبت نام تمام شده بود؛ از مدرسه ولی عصر (عج) ما را به حوزه علمیه حاج صفرعلی فرستادند. در دلم می گفتم: "اوشاغین اوره یی دین ده دی، دَن ده دؤیور" بچه دلش را دین برده و پیِ دانه نیست. دانه در اینجا کنایه از گندم و جو و عموماً مواد غذایی است.

با وجود علاقه به تحصیل علوم دینی، در هنگامه جنگ تحمیلی آرام و قرار نداشت. صبح بیستم دی ماه سال ۶۵ از جبهه زنگ زد. گفت: بدون اجازه ی پدر و مادر از حوزه به جبهه آمده ام به والدین بگویید که حلالم کنند.

مادرش در همین زمینه می گوید: وقتی گفتند زنگ زده و حلالیت خواسته، آرام گفتم: برو حلالت کردم، با این حال لبم را گزیدم و نگذاشتم غصه ها اشکم را در بیاورند. از کجا معلوم شاید او هم وقتی گوشی تلفن را که می گذاشته از خوشحالی اشک ریخته است.

پنج روز بعد یعنی دقیقاً ۲۵ دی ماه سال ۶۵ سیزده شهید آوردند. در حیاط ساختمان سپاه، تابوت ها را که کنار هم چیدند، بین آن ها تابوتی مشاهده کردند که اسم یوسف علی روی آن نوشته شده بود. برادرش می گوید: بارها من به خانواده ها خبر شهادت فرزندشان را داده بودم حالا باید خود را به روستا می رساندم و می گفتم: اوغلون شهید اولوب ننه. (مادر! پسرت شهید شده) حدس می زدم مادرم هم خواهد گفت: یوسف علی! روسفیدم کردی.

ادامه ماجرا هم از زبان برادر شهید شنیدنی است، آن جا که می گوید: نزدیک روستا که رسیدم شیخ صفر عبدی را دیدم. از دیدنش خوشحال شدم. بارِ خبر شهادت یوسف علی را روی دوش او گذاشتم. در حیاط خانه پدرم با شنیدن صدای پای ما گفت: انگار خوابم تعبیر شده است!. شیخ عبدی پرسید: خواب؟ پدرم گفت: خبرِ یوسف علی! نگاهی به هم انداختیم و شیخ عبدی گفت: باید به شهر برویم. پدرم آهی کشید و همراه ما آمد.

این شهید بزرگوار در همان روز بیستم دی ماه سال ۱۳۶۵ یعنی دقیقاً ظهر روز دوم عملیات کربلای ۵ بر اثر اصابت ترکش، یک دستش کنده شد و پس از لحظاتی تیر به پیشانی اش خورد و به فیض عظمای شهادت نائل آمد.

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha