به گزارش خبرگزاری حوزه، در کتب تاریخی حکایات جالبی از نوع زمامداری وکیل الرعایا کریمخان زند ذکر شده است.
یکی از این کتاب ها شرح زندگانی وی توسط پناهی سمنانی است که داستانی آموزنده ازین کتاب را می خوانیم:
روزی به کریم خان گفتند: فردی می خواهد شما را ببیند و مدام گریه می کند.
کریمخان گفت: وقتی گریههایش تمام شد بیاوریدش نزدِ من ...
پس از ساعتها گریه کردن شخص ساکت شد و گفت: قربان من کورِ مادرزاد بودم، به زیارتِ قبرِ پدرِ بزرگوارِ شما رفتم و شفایم را از او گرفتم!
کریمخان دستور داد چشمهای او را کور کنند تا برود دوباره شفایش را بگیرد..!
اطرافیان به شاه گفتند: قربان این شفا یافته پدرِ شماست..، ایشان را به پدرتان ببخشید.
وکیلُالرُّعایا گفت: پدرِ من تا زنده بود در گردنه بید سرخ دزدی می کرد، من نمی دانم قبرش کجاست و من به زورِ این شمشیر حکمران شدم.
پس از اینکه من به شاهی رسیدم عدّهای چاپلوس برایش آرامگاه ساختند و آنجا را ابُوالوَکیل نامیدند..؛ پدر من چگونه می تواند شفا دهنده باشد؟!
اگر متملّقین و چاپلوسان دروغگو میدان پیدا کنند، دین و دنیایمان را به تباهی می کشند..!
منبع: کتاب کریمخان زند، به قلم پناهی سمنانی نشر ندا










نظر شما