شنبه ۶ دی ۱۴۰۴ - ۱۱:۲۳
مستندنگاری از یک تقریظ کاملاً مردمی

حوزه/ کتاب «حوض خون»، به قلم فاطمه سادات میرعالی روایتی است از زندگی و مجاهدت زنان در واحد رختشورخانه اندیمشک در دوران جنگ تحمیلی. این اثر که توسط انتشارات راه یار منتشر شده، به دلیل توجه به زوایای پنهان جریان‌های مردمی در دوران دفاع مقدس، قلم و پرداخت خوب سوژه، اندکی پس از انتشار مورد توجه علاقه‌مندان به حوزه ادبیات دفاع مقدس قرار گرفته است.

اشاره:

تقریظ رهبر معظم انقلاب بر کتاب «حوض خون» ۲۲ اسفندماه ۱۴۰۰، با حضور جمعی از مردم اندیمشک و اهالی فرهنگ و ادب رونمایی شد. در مراسم دوازدهمین پاسداشت ادبیات جهاد و مقاومت، تقریظ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای بر کتاب «حوض خون» منتشر شد. متن تقریظ رهبر انقلاب اسلامی بر این کتاب به شرح زیر است: «بسم الله الرّحمن الرّحیم. اولین احساس، پس از خواندن بخش‌هایی از این کتاب، احساس شرم از بی‌عملی در مقایسه با مجاهدت این مجاهدانِ خاموش و بی‌ریا و گمنام بود. آنچه در این کتاب آمده بخش ناشناخته و ناگفته‌ای از ماجرای عظیم دفاع مقدس است. باید از بانوی پُرکار و صبور و خوش‌سلیقه‌ئی که این کار پُرزحمت را به‌عهده گرفته و بخوبی از عهده برآمده است و نیز از مؤسسه‌ جبهه‌ فرهنگی عمیقاً تشکر شود.»

کتاب «حوض خون»، به قلم فاطمه سادات میرعالی روایتی است از زندگی و مجاهدت زنان در واحد رختشورخانه اندیمشک در دوران جنگ تحمیلی. این اثر که توسط انتشارات راه یار منتشر شده، به دلیل توجه به زوایای پنهان جریان‌های مردمی در دوران دفاع مقدس، قلم و پرداخت خوب سوژه، اندکی پس از انتشار مورد توجه علاقه‌مندان به حوزه ادبیات دفاع مقدس قرار گرفته است.

متن زیر گزارشی از مستندسازی مراسم تقریظ کتاب حوض خون به قلم امین بابازاده است که تقدیم شما فرهختگان می شود.

اندیمشک؛ بیمارستان شهید کلانتری در زمان جنگ و کارخانۀ «تراورس بتن» پیش از انقلاب. وقتی به اینجا می‌آمدیم در مُخیّله‌مان هم نمی‌گنجید با چه مکان ویژه‌ای روبرو خواهیم شد! با توصیفی که از آن شنیده بودیم فکر می‌کردیم یک ساختمان کوچک در گوشه‌ای از شهر باشد که در آن بانوان اندیمشکی، در زمان جنگ، لباس و مَلحفه‌های شهدا و جانبازان را می‌شُسته‌اند؛ معروف به رختشورخانه. این تصویر هم از آنجا شکل گرفت که چند روز پیش از این خانمِ میرعالی نویسندۀ کتاب «حوض خون» در پُستی در اینستاگرام، عکسی از اینجا منتشر کرده بود و زیر آن نوشته بود:

«به نام الله. ۳۵ سال غربت. الآن همون ساعتی هست که ننه غلام تنها در رختشویی می ماند و حوض های پُر از آب را ملافه می گذاشت. خونابه از حوض سرزیر می شد و چشمش پُر اشک. صلوات می فرستاد و گوشه چشمش به قطعه ای بود که در روز، خانم ها تکّه های پیکر شهدا را آنجا دفن می کردند... اشک چشم پاک می کرد و در دل می گفت: غلام عزیزم! کجایی؟! نکنه امروز تکّه ای از بدن تو رو هم اینجا دفن کردن؟!»

عکسی هم که برای پُستش گذاشته بود یک ساختمان سیمانی کوچک بود وسطِ دشتی سبز که ساختمان‌های اطراف آن را نشان نمی داد.

وقتی رسیدیم اندیمشک، ساعت ۱۶ عصر روز شنبه ۲۱ اسفندماه ۱۴۰۰ بود و دیدیم که در محیط بیمارستان جوانانِ بسیاری مشغول کارند. از چسباندن پوستر و نصب بنر گرفته تا زدن ایستگاه صلواتی و غُرفه‌های فرهنگی. در ماه آخر سال و در روزهای پایانی سال ۱۴۰۰ جمع‌کردن این همه جوان ـ که از چهره‌شان پیدا بود اغلب بومیِ اندیمشک‌اند ـ خودش ایجاد سئوال می‌کرد. با ماشین محوطه را طی کردیم تا به یک محیط وسیعی میان بیمارستان رسیدیم که عده‌ای مشغول طراحی و اجرای سِن مراسم بودند. ماشین‌مان را که پُر از «حوضِ خون» بود، در گوشه‌ای از محوطه پارک کردیم و پیاده شدیم. کمی محوطه را دور زدیم تا دو چهره آشنا دیدیم. یکی آقای عظیم مهدی نژاد و دیگری خانم میرعالی نویسنده! مهدی نژاد با دیدن ما گُل از گلش شکُفت و گفت: عجب، بالاخره یکی هم از «راه» آمد! انگار که خیلی چشم به راه باشد. خستگی از چهره‌اش می‌بارید. خانم میرعالی هم عین همین جمله را برای آقای عسگری مدیر نشر راه‌یار که با هم آمده بودیم، تکرار کرد. «حوضِ خون» در دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب معروف به "راه" تولید شده و در انتشارات راه‌یار به چاپ رسیده است.

ما آنها را دقیقاً جلوی رختشورخانه، همان ساختمانِ سیمانی کوچک در گوشه‌ای از بیمارستان دیدیم و آنها به ما نشان دادند که این ساختمان کوچک همان "حوضِ خون" است! آنها مشغول خالی‌کردن «حوض خون» از ماشین ما شدند و من به سوی آن ساختمان کوچک رفتم. دربارۀ آن جز روایتهایی که در کتاب آمده، نمی‌دانستم. فقط یک نگاه کوچکی به آن انداختم و دیدم پشت ساختمان، روی زمین را با فانوس و پرچم تزئین کرده‌اند. خود ساختمان سیمانی را کاری نکرده بودند. دیدم که عده ای دارند داخلش را با برق روشن می کنند. پشت ساختمان میان فانوسها اما حال غریبی داشت! «غریب» همۀ احساس آنجا را نمی‌رساند. لحظاتی ماندم و برگشتم. بی‌آنکه چیزی دربارۀ آنجا بپرسم.

«حوض خون»‌های ماشین خالی شده بودند. دیدم عقب ماشین بالا آمده است! صندوق و صندلی عقب پر از کتاب بود و تصور می‌کنید که ما چجوری از مرکز ایران تا جنوب ایران آمده بودیم؛ ۵۰۰، ۶۰۰ کیلومتر سر ماشین بالا و عقب ماشین چسبیده به زمین! خب چه می کردیم؟! باید در بیت‌المال رعایت کرد! هم کرایۀ ماشین ندادیم و هم تعداد بیشتری کتاب برای آنها آوردیم. این هم شمایی کوچک از ذهن اقتصادی مدیرِ انتشارات! برای اینکه نگویید به بهانۀ کتاب رفتند بیت‌الحال! البته حقیقتاً ما برای حال آمده بودیم و دلیل دیگری نمی‌شود برایش تراشید! خودم را می‌گویم که طفیلی مدیر نشر خودم را به این مراسم چسبانده بودم!

در گوشه‌ای ایستاده بودم و داشتم به آماده‌سازی جایگاه مراسم نگاه می‌کردم که دیدم جوانی که با موتورسیکلت از جلویم گذشت و با دیدن من ایستاد و گفت: سلام جناب بابازاده! خیلی تعجب کردم! احساس کردم چقدر مشهور شده‌ام که این آقا، وسط اندیمشک، هم ما را می‌شناسد! کلی ذوق کردم؛ آوازۀ شُهرتم تا اینجا هم رسیده است! البته دلیل این شهرت را نمی‌دانستم. با لبخندی که از زیر ماسک کرونایی پیدا نبود و با تعجبی که از چشمانم می‌بارید، جواب سلامش را دادم. چاق سلامتی‌ای کردیم و او با موتورسیکلتش رفت.

خیلی نگذشت که متوجه شدم آن جوان ساکن اندیمشک نیست و در مجمع ناشران انقلاب اسلامی در تهران مدیر اجرایی است. دیگر حدس زدن اینکه از کجا مرا می شناسد سخت نبود! بالاخره کسانی که در عرصۀ کتاب فعالیتی داشته باشند، همدیگر را کم و بیش و دور و نزدیک می‌شناسند؛ بماند که من ایشان را نمی‌شناختم! برای اینکه ناهاری میل کنیم(!) ما را به یک ساختمان در گوشۀ جایگاه دعوت کردند که اتاق‌های مختلف داشت. ساختمان سرحالی بود و خود این مسأله سئوال‌برانگیز بود. آیا اینها بازسازی شده اند یا نه؟!

با آقای موسوی، همان جوان موتوری خوش‎تیپ، پیش از آنکه ناهار بیاورند، در اتاق رسانه، گپی زدیم و چه اطلاعاتی به من داد! آقای موسوی اهل اندیمشک است و ساکن تهران و چقدر خوب شهرش را توضیح می‌دهد. یکی از ویژگیهای اهالی کتاب، علاقه و دقتشان به جزئیات است و دانستن جزئیات وطن و شهر زندگی برای او ـ که اهل کتاب است ـ چیز عجیبی نیست.

از جمعیت شهر اندیمشک می گوید و اینکه این بیمارستان در بیرون از شهر اندیمشک احداث شده و چون به راه آهن اندیمشک نزدیک بوده، اکنون در اختیار شرکت راه‌آهن است. می گوید اینجا بعد از جنگ، تا اواسط دهۀ هفتاد بیمارستان بوده است، ولی به یکباره جمع کردند و تجهیزات بیمارستان را به اهواز منتقل کرده‌اند!

پرسیدم: اندیمشک بیمارستانی به این وسعت دارد؟

می گوید: نه! این بیمارستان خاص است.

ـ من سالهای زیادی برای ساختن فیلم مستند با ستاد راهیان نور ـ که آن زمان مسئولیتش با حاج حسین یکتا بود ـ در خوزستان بوده‌ام و همۀ یادمانهای زمان جنگ را بارها دیده‌ام. برایم سئوال شده که چرا اینجا در اینهمه سال، به یادمان تبدیل نشده است؟!

ـ اغلب اندیمشک را به «دوکوهه» می‌شناسند و کاروان‌های راهیان نور، بیشتر آنجا را می‌شناسند. دوکوهه حدود ده کیلومتری با اندیمشک فاصله دارد. اما این یادمان درست است که بیرون از اندیمشکه، اما به اندیمشک چسبیده است.

زمانِ ناهار که این سئوال را از موسوی پرسیدم، هنوز همه جای اینجا را ندیده بودم و بعد که دیدم این علامت سئوال، بزرگتر و بزرگتر شد. وقتی ناهار را در اتاق رسانه خوردیم، گفتیم گشتی در بیمارستان بزنیم. آقای خسروبیگی مدیر هنری جبهه فرهنگی انقلاب که برای همین مراسم بیست‌روزی هست که در یادمان است، ما را به یک بیمارستان زیرزمینی برد که وسعت و زیبایی و طراحی‌اش خیره کنند بود! در جایی روبروی جایگاهی که در حال آماده‌سازیش بودند، چندین هواکش در میان دشت از روی زمین بیرون زده بود. یک دوری که زدیم در کنار درختی، دربی شبیه درب انباریِ ساده بود! خسروبیگی جلو می‌رفت و ما پشت سرش از پله ها پایین رفتیم. دو طرف دیوار هم سیمانی بود. پله‌ها را که پایین رفتیم مشاهده کردیم که با سازه‌های بُتنی اتاقهای تو در تویی ساخته بودند که اتاق نگهداری بیماران و زخمی‌ها بود. در حقیقت، وارد یک بیمارستان صحرایی وسط بیمارستان شهید کلانتری شده بودیم.

بیمارستان صحرایی دیده بودم. بیمارستان صحرایی امام حسن مجتبی(علیه‌السلام) در منطقۀ بُستان و بیمارستان صحرایی امام حسین(علیه‌السلام) در خرمشهر؛ شب و روزهایی را هم در ایام راهیان نور در آنجا گذرانده بودم و خاطرات زیادی هم از آنجا داشتم. اما این بیمارستان صحرایی، یک فرق بزرگ با آن بیمارستانها داشت؛ طراحی تو در تو و اتاقهای عمل و سالن پذیرش آن کاملاً حال و هوای بیمارستان داشت. اینجا با بدنه سیمانی‌اش، اما حال بیمارستانی داشت. اینجا تصور آن روزها و حال و هوا را بیشتر منتقل می‌کند. نمی‌دانم شاعرانه است یا نه، ولی احساس می‌کنی هنوز بوی خون می‌شنوی! به هر گوشه از اتاقها نگاه می‌کنی احساس می‌کنی بیماری، در حال دردکشیدن است! بدنۀ سیمانی بیمارستان حال فیلم «روزهای زندگیِ» شیخ طادی را در ذهن زنده می‌کند! بعد از گذشتن از چند اتاق و اتاق عمل و... به سالنی می‌رسی که با جایگاه پذیرشی که به صورت سیمانی ساخته شده، دقیقاً حال سالن پذیرش را در بیننده زنده می‌کند. این اتاقها هواکشهای خاصی دارند که بالا آنها را دیده بودیم. در پایین دریچه‌ها که بایستی صدای وزش باد را از آنها می‌شنیدی. اندیمشکی‌های خوشمزه بالای بعضی از این دریچه‌ها، یک تهویه گذاشته بودند که وقتی دریچه‌های بدون این تهویه‌ها را ببینی تصدیق می‌کنی که اصلاً نیازی به آن تهویه‌ها نیست!

زیباترین جای این بیمارستانِ زیرزمینی می دانید کجاست؟

مسیری که برای ورود آمبولانس به بیمارستان ساخته‌اند؛ با سقفی آجری و بدنه‌ای سیمانی. در انتهای مسیر این راهرو که باید ۳۰۰ متری باشد، یک درب وجود دارد که سوراخ سوراخ است و از لای سوراخهایش نور بیرون وارد می شود. صحنه ای رویایی! پاک شاعر شدیم رفت!

گشتن بیمارستان زیرزمینی نیم ساعتی طول می‌کشد؛ البته گشتن به اضافۀ زمان تعجب و شگفتی ما از دیدن و آهسته راه رفتن!

از آنجا بیرون می‌آییم تا دیگر نقاط بیمارستان را ببینیم. البته برایم سئوال است که به این بیمارستانِ زیرزمینی شهیدکلانتری می‌گفتند یا به کل ساختمانهای اینجا؟ ساختمانهایی که در محیط اینجا پراکنده‌اند! اگر همۀ اینها بیمارستانند، چرا پراکنده‌اند؟ اگر کلّ این ساختمانها بیمارستان نیستند، پس چه هستند؟

با خسروبیگی به سمت ساختمانهایی می رویم که کمی با محوطه فاصله دارند؛ حدود صد متر شاید! خسروبیگی ما را با خود به ساختمانی می‌برد که یک تالار بسیار بزرگ است و صندلی‌های زیادی دارد و یک سن بزرگ که معلوم است جای اکران فیلم و همایش بوده است. دستِ کم با ظرفیت ۴۰۰ نفر! بعد هم سالنی بزرگ با یک لوستر نسبتاً بزرگ آهنی که زنگ زده است، اما باز هم به خاطر بزرگی‌اش، جلب توجه می‌کند! خسروبیگی می‌گوید اینجا سالن رقص و آواز است!

می پرسم: رقص و آواز؟!

ـ بله.

یادآوری می کند که اینجا را فرانسوی‌ها پیش از انقلاب و حوالی سال ۵۲ ساخته‌اند! زمانی که اینجا کارخانۀ «تراورس بتن» بوده است! آنها برای همه چیزشان فکر کرده‌اند! آن ساختمانها همه‌اش بیمارستان نبوده و اینها مکان زندگی و جایی برای کارهای اداری و حتی درمانگاه برای خود ساخته‌اند! از پله‌های ساختمان رقص و آواز بالا می‌رویم و می‌بینیم که بالای این سالن دو سه دستگاه بزرگ خنک‌کننده هست شبیه کولرهای آبی. اما کاملاً متفاوت! و من به این فکر می‌کنم سال ۵۲، ساکنان اندیمشک که شاید آن زمان به روستایی شبیه بوده باشد، چه امکاناتی داشته‌اند؟! وضع مردم چه بوده است و وضع آنها که از فرانسه برای دزدی آمده بودند، چگونه بوده است؟

از بالای ساختمان متوجه جایی بین سالن همایش و سالن رقص و آواز می‌شویم که سقف آن با کل محیط متفاوت است و همین توجه ما را جلب می‌کند! سقف آن یک نورگیر معمولی است که ما برای خانه‌هایمان استفاده می‌کنیم. پایین می‌آییم و به سوی آنجا می‌رویم! اینجا رو نگاه! یک گودِ زورخانه است! در گوشه‌ای از این گود، جایگاهی برای «مُرشد» ساخته‌اند که جلوی آن جمله‌ای از امام نوشته شده است: «من می‌دانم ورزشکارها در گود زورخانه، به یاد خدا هستند!»

اینجا را رزمندگان ساخته‌اند و اینکه در جایگاه مُرشدشان، جملۀ امام را نوشته‌اند نشان از آن دارد که مرشدشان کیست؟ آنها مرشدشان خمینیِ کبیر بوده است که حتی حاضر نشدند در سالن رقص و آواز فرانسوی‌ها، برای خودشان گودِ زورخانه بسازند!! امکانش قطعاً بود؛ محیط هم آماده بوده است. حاضر نشدند زیر سقفِ گناه آنها، نفس بکشند!

رویِ دیوار روبروی جایگاه مرشد هم دو بیت شعری از همان دوران باقی مانده است:

پوریای ولی می گفت ... (کلمه ایست که نمی توانم بخوانمش) زکمند است

از همّت داوود نبی سخت بلند است

افتادگی آموز اگر طالب فیضی

هرگز نخورد آب زمینی که بلند است

نیم‌ساعتی به اذانِ مغرب مانده که تصمیم بر آن شد که حالا که کتابها را تحویل داده‌ایم به اهواز برویم و کتابهای باقیمانده را به دوستان اهوازی که در اهواز کتابفروشی دارند، تحویل دهیم. از اندیمشک به سمت اهواز راه افتادیم که تقریباً ۱۵۰ کیلومتر فاصله است. در طول راه به اهواز متوجه شدیم که دوستان دفتر اهواز کتابها را برای نمایشگاه کتابی می‌خواهند که در معراج شهدای اهواز برپا کرده بودند! و من که از آنجا خاطرات فراوانی در سالهای نه چندان دور داشتم و از حال و هوای آنجا ـ که مقرّ تفحص شهداست ـ باخبر بودم، خیلی خوشحال شدم. حدود ساعت هشت به معراج رسیدیم؛ در ورودیِ شهر اهواز. معمولاً مسیر پایانی کاروان‌های راهیان نور است. آن سالها، ما آنجا را مقر شهید محمودوند می دانستیم. شهید محمودوند را که می شناسید؟! شهید تفحص که سالها زندگیش را برای یافتن پیکرهای شهدا خرج کرد و در نهایت هم به شهادت رسید! با انفجار مین! در سجده! درباره‌اش بخوانید.

اتوبوس کاروانهای راهیان نورِ زیادی دمِ مقر شهید محمودوند پارک شده است. با رونق دوباره راهیان نور پس از دوسال تعطیلی [ایام کرونا]، انتظارش را داشتیم. ما هم ماشین را پارک می‌کنیم و وارد می‌شویم. اینجا آخرین مکانی است که شهدای تفحص شده را بعد از کشف پیکرشان سرجمع به اینجا می‌آورند و بعد آنها را به شهرهایی که مقصدشان برای شناسایی و تشییع و تدفین است، می‌فرستند! از قضا ۷۲ شهید تازه تفحص شده در معراج هستند و این یعنی دگرگونی احوال همه! حال معراج حال پرواز است! روی تابوت شهدا نوشته شده است: «مِن ایران| مجهول» و این نشان می دهد که این پیکرها در خاک عراق کشف شده‌اند!

اینجا را هرچه می‌خواهی بخوان! هرچه دلت را می‌خواهی پرواز بده! هرچه می خواهی صفا کن! هرچه می خواهی در کنار شهدا نفس بکش! دلت را به آنها بسپار! کافیست لحظه ای از خود و آنچه در آنی عبور کنی! کافیست خودت را برای دقایقی فراموش کنی! خوبی اینجا دقیقاً همین است که بین تو و خودت فاصله می‌اندازد! نمازی بخوان و حضورالحاضر را دریاب!

بعد از زیارت، کتابها را به مسئول نمایشگاه تحویل می‌دهیم. مدیر انتشارات با مسئول نمایشگاه مشغول حرف زدن است که من در محوطه مقر شهید محمودوند، قدم می‌زنم و عکس شهدای تفحص را مرور می‌کنم. در این سالها چه زحمتها کشیده نشد و چه خونها ریخته نشد تا پیکر مفقودین را به مادرها برسانند! شهید پازوکی، شهید شهبازی، شهید رسولی و... همین سال پیش هم دو شهید دادیم! فرمانده قرارگاه عملیاتی تفحص شهدا شهید علیرضا گل محمدی و همراهش شهید حاجی قاسمی. در تابلوهایی که از شهید گل محمدی در کنار حسینیه معراج شهدا قرار داده‌اند، خواندم که بعد از آنکه خدمت سربازیش را در این مناطق گذراند تا هشت ماه پس از پایان خدمتش هم نگفت که خدمتش تمام شده تا همچنان پارکاب تفحص باشد! ماند و ماند و ماند تا اینکه سال ۱۳۹۹ به آنها رسید! و چه عاقبت و چه سعادتی!

***

بعد از آنکه کتابها را به مسئول نمایشگاه کتاب معراج شهدا تحویل دادیم، مدیر نشر راه‌یار گفت: «باید به هویزه برویم تا باقی کتابها را به مسئول نمایشگاه کتاب در یادمان هویزه بدهیم.» ساعت رفتن ما به هویزه نشان می‌دهد که دیگر شب را در یادمان ماندگاریم! و کور از خدا چه خواهد؟ دو چشم بینا!

پس پیش به سوی هویزه! به سوی مزار شهید علم الهدی و یارانش!

به سابقۀ چندسالۀ حضور در راهیان نور این را می‌دانم که راه یادمان هویزه در جادۀ اهواز خرمشهر است و باید چهل پنجاه کیلومتری را طی کرد تا به جادۀ هویزه رسید. هوا تاریک است و برای اینکه راه را گم نکنیم نرم‌افزار «نشان»، مسیر رفتن را نشان‌مان می‌دهد! در جاده اهواز خرمشهر که یک طرف آن رفت و یک طرف آن برگشت است، هیچ نوری نیست! سئوال اینجاست که چرا این جادۀ مهم و استراتژیک که به بندر خرمشهر و آبادان و مرز تجاری شلمچه منتهی می‌شود، بعد از گذشت این همه سال، هنوز هم اینجوری است و کاری برای توسعه‌اش نکرده‌اند؟! چرا دو باند جدا برای رفت و دو باند جدا برای برگشت نساخته‌اند؟! آخر اطراف این جاده تا خود خرمشهر بیابان است و به راحتی می توان این کار را کرد؟ همین مدتی قبل شاید سه چهار ماه پیش بود که تصادف زنجیره ای طولانی‌ای در این جاده اتفاق افتاد. مشکلات خودرو یک طرف، مشکلات جاده‌ها هم هست!

حالا بماند وقتی وارد جاده یادمان شدیم، دلمان برای شهر هویزه و ساکنانش سوخت که اوضاع جادۀ منتهی به شهرشان اصلاً قابل «نقد» نبود! و به قول آقای فراستی، «ماقبل نقد» بود! این بار دیگر واقعاً بگذریم؛ تا کار دست خودمان ندادیم! ما را چه به انتقاد از جاده ها! مسئولان مشغول کارند ان شاءالله!

تقریباً ساعت ۲۲ به یادمان هویزه می‌رسیم؛ از ماشین که پیاده می‌شویم باد سردی تا مغز استخوان‌مان را می‌سوزاند! هیچ اغراق نکرده‌ام! اینجا خیلی خیلی سردتر از اهواز و اندیمشک است و دلیلش را نمی‌دانم! اهواز از اندیمشک سردتر بود و اینجا از اهواز سردتر! شاید چون اطراف یادمان بیابان است در شدت سرمای آن تأثیر دارد.

یادمان شهدای هویزه سالهاست توسط دانشجویان اداره می‌شود و دانشجویان در میان یادمانهای راهیان نور خود را صاحب اینجا می‌دانند و انصافاً با حضور آنها، اینجا فضای گرم و پُرهیجانی دارد. این را با تجربۀ چندسالۀ سابق می‌گویم و نه به تجربۀ چند دقیقه ای که از آمدنمان می‌گذرد! سالها قبل بنده ۵۰ روز را با دانشجویان دانشگاه امام صادق(علیه السلام) در این یادمان گذرانده‌ام. حاصل آن تجربه هم یک مستند درباره شهید علم‌الهدی بوده است با عنوان «سه روایت از یک مرد» و یک کتاب مستندنگاری از حرکت جهادی همان دوستان برای مناطق محروم هویزه که عنوانش شد: «عاقلتر شده ام!». اضافه کنید به آنها چندسال هم که در رفت و آمد به یادمان بوده‌ام.

دانشجویانی که امشب اینجا هستند، چقدر خوشحالند که دوباره می توانند در یادمان باشند و خادمی زائران کنند. این را با صحبت کردن با آنها می شود فهمید! حال و هوای یادمان به طراوت همان سالهای راهیان نور است و هر کجا جوانها باشند اینگونه است! هم شادی و خنده و سر به سر هم گذاشتن ها! و هم طراوت حال خوشِ دل آنها که هنوز مثل ما گرفتار نشده است و زنگار زیادی نگرفته است.

شب را در مسجد یادمان می‌گذرانیم و تا پاسی از شب به گپ و گفت با مسئول یادمان و مسئول نمایشگاه کتاب. مسئول یادمان، جوانیست از مشهد که خود سالهاست در این یادمان فعال بوده و حرفهای جالبی دارد. ما نیز آنچه از تجربیات قبلی برایمان مانده را به او بازمی‌گوییم؛ شاید به کارش آید!

صبح بعد از نماز جماعت صبح که باعث می‌شود ما که در مسجد یادمان خوابیده‌ایم، از خواب بیدار شویم و به اجبار در آن هوای سرد دستی به آب بزنیم و به نماز بایستیم، جوانها را می‌بینی که بازهم دور مزار شهدا نشسته‌اند. حال خوب آنها مرا هم سر ذوق می‌آورد و بعد از سالها دوری از این یادمان، غربت دنیا و لمس دوبارۀ این فضای بهشتی، مرا به نوشتن این چند جمله وامی دارد:

«اینجا همه‌اش بوی خمینی می‌آید. مُرشدِ حسین علم‌الهدی و یارانش. آنها در شبِ آخر عمرشان قطعاً بیش از همه یادِ امام بوده‌اند و بیش از همه، در اتمسفر تفکّر او، خویش را یافته‌اند. حضورالحاضر را با امام فهمیده‌اند. جنگ هشت‌ساله را نمی‌شود بی‌امام فهمید؛ مگر می‌شود اُحُد و بدر و حُنین را بی ‌پیامبر تعریف کرد؟! و فی‌المثل بی حضور پیامبر، رفتار حمزه سیدالشهدا و حضرت علی(علیهم السلام) را در این جنگ‌ها روایت کرد؟! آنها بی‌ارادۀ محبوبشان، اراده‌ای نکرده‌اند! پس چگونه می‌شود بی‌پیامبر به معنای رزم‌آوریِ امثال حمزه و علی(علیه السلام) بار یافت!

مگر می‌شود جمل و صفین و نهروان را بی ‌علی(علیه السلام) روایت کرد؟! و یا عاشورا را بی‌حسین(ارواحنا فداه)؟!

چگونه می‌شود جنگ هشت‌ساله را بی‌خمینی فهمید؟!

و اینها چه یاران باوفایی برای پیر جماران بودند و چه باشکوه، چون عاشورائیان سروده‌اند که «انّا علی نیّآتنا و بصائرِنا...»

***

حوالی ساعت صبح ۱۰ آقای عسگری و آقای سعادتمند مسئول نمایشگاه کتاب در یادمان هویزه که برای هماهنگی با سپاه هویزه به شهر هویزه در ۲۰ کیلومتری یادمان رفته بودند، برگشتند. مدیر انتشارات که انگار تازه یادش افتاده که ما برای چه به خوزستان آمده‌ایم، بسیار برای رفتن عجله دارد! تند تند با همه خداحافظی می‌کنیم و به سمت اندیمشک راه می‌افتیم. عصر ساعت ۱۶ مراسم شروع می‌شود و اگر ما نباشیم یکی از ستونهای مراسم ـ که مدیر انتشارات است ـ در مراسم نیست!

به اهواز که می رسیم نزدیکی های ظهر است و تصمیم می‌گیریم تا در حرم مطهر علی بن مهزیار نماز بخوانیم. برای همین از کنار کارون زیبا عبور می‌کنیم و «نشان» نشان می‌دهد که باید از روی کارونِ زیبا عبور کنیم و به آن طرف کارون برویم. به حرم علی بن مهزیار می رسیم و نماز می‌خوانیم. بعد از نماز، آقای عسگری سه قبر را که در صحن قرار دارد به من نشان می‌دهد؛ قبر آقای معلمی؛ شاعر شعرهای آهنگران در زمان جنگ. سپس قبر آیت الله شفیعی از علمای بزرگ خوزستان و دیگری قبر شهید شفیعی نوۀ آن عالم شهیر اهوازی و برادر حجت الاسلام شفیعی مدیر نهاد نمایندگی ولایت فقیه در خوزستان. از ابتدای آمدنمان آقای عسگری خیلی علاقه داشت تا ایشان را از نزدیک ببیند. می گفت هم عالم است و هم بسیار خوش اخلاق. اما در اهواز زمان نداشتیم که به دیدارش برویم. گفت حتماً به مراسم عصر امروز می‌آید!

بعد از قرائت فاتحه برای آن سه مزار، سوار ماشین شدیم و به سمت اندیمشک راه افتادیم. هنوز از اهواز بیرون نیامده بودیم که آقای عظیم مهدی نژاد تماس گرفت و از لحنش پیدا بود که ناراحت است و به کنایه گفت که «خُب سنگ قُلّابمان کرده اید. دلمان خوش بود شما از "راه" آمدید!»

طول راه اهواز اندیمشک را خوابیدم. چه همراهی!

ساعت ۱۵ می‌رسیم بیمارستان شهید کلانتری و با صحنه‌هایی بسیار متفاوت از دیروز مواجه می‌شویم. مردم با ماشین‌های شخصی و با اتوبوس، فوج فوج خود را به مراسم رسانده‌اند! پارکینگی که برای ماشین‌ها در نظر گرفته‌اند، پُر است. حضور این مردم برای من ایجاد سئوال کرد که چرا؟ فقط برای رونمایی از یک تقریظ؟ مگر قرار است چه اتفاقی بیفتد؟! آن هم با تقریظ یک کتاب!

ماشین را در پارکینگ پارک می‌کنیم و همراه مردم از دالانهایی که برای ورود به محوطه طراحی شده و در آن غرفه‌های نمایشگاهی و پذیرایی قرار دارد، می‌گذریم. پذیرایی هم در حد کیک و آب معدنی است! ساندیس هم نمی دهند!

در محوطه، صندلی چیده‌اند و مردم می‌نشینند! جمعیت است که می‌آید! آنچه در این آمدن جمعیت، جلب توجه می‌کند اینکه مردم انگار گروه گروه وارد می‌شوند! دلیل این باهم آمدنها را از آقای موسوی می‌پرسیم. می‌گوید: اینها قبیله‌های مختلف اندیمشک‌اند که با هم به مراسم آمده‌اند! لباسهای محلی هم تن عده‌ای از این قبایل، نگاه را جذب می‌کند. موسوی می‌گوید که اینها روسای قبایل هستند. آقای عسگری می‌پرسد: اینها آیا اندیمشک عرب ندارد؟ موسوی جواب می دهد: نه! همه از لُرهای بختیاری هستند!

برگزارکنندگان مراسم، روسای قبایل را به جای مخصوصی که برایشان درنظر گرفته‌اند دعوت می‌کنند تا بنشینند! همراهان آنها که از این استقبال از رئیس قبیله راضی‌اند همه با هم در جای دیگری از محوطه مکانی می‌یابند و می‌نشینند! صندلی‌ها به زودی پُر می‌شوند و دیگر جایی برای نشستن نیست؛ دست‌اندرکاران صندلی بیشتری می‌آورند و آنها نیز پُر می‌شود و در ادامه مردمی که از راه می‌رسند در اطراف می ایستند؛ چند جوان اندیمشکی را دیدم که فرش‌هایی را روی دوششان می‌آورند و در قسمتی روی زمین پهن می‌کنند و از مردم ایستاده می خواهند تا روی فرش‌ها بنشینند. بعضی از مردم در اطراف محوطه روی چمن نشسته‌اند. باورش سخت است که این جمعیت برای رونمایی از تقریط یک کتاب آمده باشند!

مراسم دقیقاً راس ساعتِ ۱۶ شروع می شود که در جمهوری اسلامی کمی بعید به نظر می‌رسد! البته شاید به پخش زندۀ تلویزیونی و رادیویی برمی‌گردد.

مسئولان شهری و استانی و ملی هم هستند. سردار فدوی، جانشین سپاه پاسداران هم هست. دو اتوبوس از فعالان فرهنگی هم از تهران آمده‌اند که چهره‌هاشان برای ما و فعالان فرهنگی خوزستانی آشناست، اما مردم اندیمشک شاید آنها را نشناسند. یک نکته که به نظرم می‌آید این است که کاش این فعالان فرهنگی صرفاً جهت شرکت در این مراسم نمی‌آمدند. کاش کمی پای حرفهای فعالان فرهنگی شهر و استان می‌نشستند و با آنها جلساتی می‌گرفتند. این حضورها در استانهای مختلف غنیمت است، اگر قدر بدانیم.

یکی از مسئولان استانی که به جلسه آمده است، اکنون که در حال نوشتن این مستندنگاریم در این دنیا نیست! همان مسئول نهاد نمایندگی ولی فقیه در دانشگاههای خوزستان؛ حجت الاسلام شفیعی. آقای عسگری او را به من نشان می‌دهد. سیدی با قد متوسط و حدود ۵۵ تا ۶۰ ساله که با دیدن اولین بارش هم به آرامش و طمأنینه‌اش پی می‌بری! لبخندی بر لبانش نقش بسته است و خیلی از جوانها، با دیدن او به سمتش می روند و دست می‌دهند. برادر شهید شفیعی و نوۀ آیت الله شفیعی از علمای بزرگ خوزستان که در بالا گفتم برسر مزارشان در صحن حرم علی بن مهزیار فاتحه‌ای خواندیم، بی آنکه خبر داشته باشیم درست هفتۀ بعد این سید جلیل‌القدر هم مهمان آنها خواهد شد و خوزستانی را در غمی بزرگ فرو خواهد برد! او فرزند آیت الله شفیعی نمایندۀ خوزستان در مجلس خبرگان رهبری است و فرزند او را که شاید به خاطر داشته باشید همان روحانیِ سیدِ جوانِ شاعری است که شعری که او در نزد رهبری خواند را حاج قاسم سلیمانی، در یک سخنرانی خوانده و با آن، اشک ریخته بود. مَطلعی از آن شعر را که همه تکرار می‌کردند و شاید شما هم، این بود:

«آنکه را صبح شهادت نیست شام مرگ هست/ بی شهادت، مرگ با خُسران چه فرقی می کند»

***

برنامه های خوبی تدارک دیده‌اند که نشان می‌دهد برایش از مدت‌ها پیش برنامه ریخته شده است؛ از کلیپهای کوتاهِ برگرفته از متن کتاب «حوض خون»، سرود لُری با ترانه‌ای دربارۀ حوض خون، اجرای نمایشی از متن «حوض خون» توسط هنرمندان اندیمشکی تا مصاحبۀ خانم فضه سادات حسینی با ۳ تن از اعضای رختشورخانه و نویسندۀ کتاب. برنامۀ خوبی است؛ سه یا چهارتا سخنرانی هم وسط برنامه گنجانده‌اند که آنها هم بد نبودند! بالاخص سخنرانی معاونت موسسه انقلاب اسلامی که هدف از برگزاری این همایش در اندیمشک را توضیح می‌دهد و می گوید: «قصد داریم تا رونمایی از تقریظ کتاب فقط در حد یک رونمایی نماند و به یک رویداد تبدیل شود.»

نفسِ حضور یک حرکت ملی در شهرستان بسیار خوب است و اگر باعث زنده شدن مکان و یادمانی در آن شهر شود خوبتر! این اتفاق برای اولین بار قرار است با زنده شدن یادمان بیمارستان شهید کلانتری و رختشورخانۀ آن بیفتد.

وسط برنامه با معلمی که در کنار من نشسته کمی صحبت می‌کنم و او بنا بر دغدغۀ پرورشی‌ و معلمی‌اش می‌گوید: «کاش دانش‌آموزان بیشتری به مراسم دعوت می‌شدند. بزرگسالان که آن روزها را دیده‌اند! اینها باید برای نوجوانان و جوانان تدارک ویژه می‌دیدند.» بعد به جوانی که جلوی ما نشسته اشاره می‌کند و اضافه می‌کند: «اینها طلا هستند! اینها حضورشان مهم است.» البته الحق و الانصاف جوانان و نوجوانان زیادی در مراسم حضور داشتند؛ اما دغدغۀ این معلم اندیمشکی درست است که باید برنامه‌هایی خاص نوجوانان تدارک دید!

بعد از اوضاع شهرستان برایم می‌گوید و دو دستگی و چنددستگی که بین مسئولان شهری وجود دارد. می‌گوید بچه‌هایی که این کار «حوض خون» را در دفتر مطالعات جبهه فرهنگی اندیمشک انجام دادند، مغضوب نمایندۀ مجلس شهر هستند. می گوید چقدر سختی کشیده‌اند تا توانسته‌اند این کتاب را آماده کنند. خود او می‌گوید که در شهرستانها به خاطر دخالت بیش از اندازه مسئولین، نمی‌شود کار کرد و چند خاطره تعریف می‌کند که از حوصله این متن خارج است.

حرف او را یکی دیگر از دوستان که از اهواز آمده است، تأیید می‌کند. او که از ۱۵۰ کیلومتر آنطرف آمده نیز می‌گوید در اندیمشک که نسبت به اهواز شهر کوچکتری است، کار کردن به خاطر دخالت مسئولین در جزئیات سخت است! می‌گوید: «این عظیم مهدی نژاد، مدیر دفتر مطالعات در اندیمشک، خیلی پوست کلفت است که توانسته دوام بیاورد. این آقا شبها تا دیروقت مشغول پی‌گیری کارهاست تا کار تاریخ شفاهی لحظه ای لنگ نشود. او هم می توانست برود کارمند شود و زندگی راحتی داشته باشد، فرصت هم برایش فراهم بود، ولی الآن دارد به سختی کار می‌کند! این تجلیل، حق او و نویسنده است که مخلصانه دویده‌اند تا کار به نتیجه برسد.»

از نویسنده و آقای عظیم نژاد تقدیر می‌شود و بعد از آنها از ۶۴ زن غیرتمند اندیمشکی هم! رهبر برای همۀ آنها قرآنی با امضای خودشان فرستاده‌اند! همه را به جایگاه دعوت کرده‌اند؛ هر ۶۴ نفر را! که اغلب هم از خانواده‌های شهدا هستند. صحنۀ باشکوهی است تقدیر از این شیرزنان اندیمشکی.

اذان می‌دهند و جماعتی روی فرشها به نماز می‌ایستند. ما به نماز جماعت نمی‌رسیم و نمازمان را روی موکتی به تنهایی می‌خوانیم. بیمارستان شهید کلانتری جاهای دیدنی دیگری دارد که ما هنوز کشفشان نکرده‌ایم. یکی از این مکانها، نمازخانه‌ایست چسبیده به ساختمان درمانگاه که نماز جماعت خانم‌ها آنجا برپا شده بود و ما بعد از پایان نماز، سری به آنجا زدیم. این نمازخانۀ دیدنی دیوارهایش از چوب است و سقف آن از بدنۀ آهنی واگن‌های قطار. این مکان را همان روزهای جنگ برای نماز ساخته بودند. اینکه چرا با وجود اینهمه ساختمان، نمازخانه و زورخانه را باز ساخته اند و حتی رختشورخانه را جداگانه ساخته اند، واقعاً جای سئوال دارد. اگر به خوزستان آمدید حتماً ببینیدش.

یکی دیگر از مکانهایی که باید درباره‌اش حتماً نوشت یک جای خاصِ خاصِ خاص است. جایِ کوچکی پشت ساختمان رختشورخانه که حال و هوایی متفاوت با کل ساختمان و فضای بیمارستان دارد. همانجا را که در ابتدای آمدنمان دیدیم که دورش فانوسهایی چیده بودند و حالا که هوا تاریک شده، با فانوسهای روشن، کاملاً مشخص است! جمعیت هم بعد از نماز برای زیارت به آنجا رفته‌اند. از روایتهایی که در کتاب آمده متوجه می‌شوید که اینجا پاره‌های دلِ ملّت را خاک کرده‌اند! پاره‌های تن مقلّدان خمینی کبیر! پاره‌های بدن آنها که زنان غیرتمندِ رختشورخانۀ اندیمشک، از مَلحفه‌ها و لباس‌ها جدا کردند و آنها که به استخوان چسبیده بودند را غسل داده و با آن قسمتهایی که استخوانی به آنها نبود، سرهم، در این مکان خاصُّ الخاص دفن می‌کرده‌اند! آن احساس غریب که در ابتدای آمدنمان به اینجا گفتم از حضورِ آنهاست.

اینجا اندیمشک است؛ بیمارستان شهید کلانتری. اینجا رختشورخانه است و اینجا قلبِ تپندۀ یادمانی است که هنوز نوای دسته جمعی خانمهای صبور و مقاومش در گوش می‌پیچد:

«خمینی کبیرم، رهبر بی نظیرم

ده تو اجازه ام تا جان عدو بگیرم

مرا تو ای خمینی

چون که بود حسینی

با تو ره گزیدم، گر به گلوله میرم

با تو مرا ارادت، آرزویم شهادت...»

والحمدلله رب العالمین.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha