یکشنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۳ |۱۳ جمادی‌الثانی ۱۴۴۶ | Dec 15, 2024
شهید مرتضی پورحسینی

حوزه/ طلبه شهید مرتضی(وحید) پورحسینی است که در تاریخ ۱۳۴۴/۵/۱۵ در همدان به دنیا آمد و با وجود آنکه در رشته پزشکی قبول شد، راه خدمت بیشتر به مردم را در حضور در جبهه دید و در نهایت نیز در سوم فروردین ۱۳۶۴ زمانی که تنها ۲۰ سال سن داشت در منطقه چناره به خیل عظیم شهدای دفاع از انقلاب و اسلام پیوست.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری حوزه در همدان، در مبارزات با رژیم طاغوت و پس از آن، در سال‌های دفاع مقدس، شهدا با ایثار و بذل جان خود، به وظیفه خود عمل کردند و این نظام و انقلاب را حفظ کردند و لذا امنیت امروز ایران اسلامی در کنار ناامنی منطقه خاورمیانه را باید از برکات خون و ایثار این شهیدان دانست.

در میان اقشار مختلف جامعه، روحانیت به عنوان سربازان امام زمان(عج)، بیشترین آمار شهدا را دارا هستند؛ به نحوی که طبق اعلام بنیاد شهید، روحانیت ۱۲ برابر میانگین آحاد جامعه شهید داده است، به کلام دیگر به صورت میانگین در جامعه از هر هزار نفر ۴ نفر شهید شدند، در حالی که در قشر روحانیت از هر هزار نفر ۴۸ نفر شهید شده‌اند.

در این بین استان همدان نیز با تقدیم ۱۰۴ شهید روحانی نقش به سزایی را در این مسیر برعهده داشته است که باید به شهدایی همچون، شهید آیت الله مدنی، آیت الله مفتح، آیت الله قدوسی و آیت الله حیدری که جز شهدای شاخص هستند اشاره کرد و از این رو رهبر معظم انقلاب در مورد این شهدا در پیامی که به اجلاسیه کنگره بزرگداشت سرداران، امیران، فرماندهان و ۸ هزار شهید استان همدان در تاریخ ۱۵ آبان سال ۸۹ صادر کردند، این طور فرمودند که:

«شهدای گرانقدر همدان جزء برجسته ترین ها هستند، از شهدای روحانی معروف مثل شهید مدنی - ایشان در واقع به یک معنا همدانی هستند - تا شهید مفتح، شهید قدوسی، که حقا و انصافا راهنما و پیشوا بودند و بعد خیل عظیم شهدا و سرداران برجسته مثل شهید محمود شهبازی، و بقیه شهدای عزیزی را که باید جزء این مجموعه به حساب آورد، از مردم همدان هم باید حتما سپاسگزاری کنیم. مردم بسیار خونگرم، خوب و نسبت به جهاد و شهادت جدی»


یکی از این شهدای گرانقدر، طلبه شهید مرتضی(وحید) پورحسینی است که در تاریخ ۱۳۴۴/۵/۱۵ در همدان به دنیا آمد و در سوم فروردین ۱۳۶۴ زمانی که تنها ۲۰ سال سن داشت در منطقه چناره به خیل عظیم شهدای دفاع از انقلاب و اسلام پیوست.

شهید پورحسینی در سال ۱۳۴۳ در شهرستان همدان دیده به جهان گشود، پس از گذراندن تحصیلات ابتدایی و راهنمایی به عنوان دانش آموزی ممتاز با کسب بالاترین معدل وارد دبیرستان «ابن سینا» شد و در رشته طبیعی به تحصیل پرداخت. همزمان با دروس دبیرستان، درس‌های حوزوی را نیز در کنار برنامه مطالعاتی خود قرار داد و در هر دو زمینه موفق بود.

شهید پورحسینی با شروع جنگ تحمیلی چند نوبت به جبهه‌های جنگ عازم شد و با صداقتی درخور تحسین، چهره‌ای به یاد ماندنی در میان دوستان و همسگرانش از خود به یادگار گذاشت. پس از اخذ دیپلم در امتحان کنکور شرکت کرد و در رشته پزشکی با بهترین رتبه قبول شد. پدرش می‌گفت: «نزدیکی‌های ظهر بود که مرتضی به خانه آمد و خبر قبولی‌اش را به ما داد ولی گفت: من می‌خواهم به جبهه بروم. گفتم: هر موقع که رفته‌ای من مانع نشدم؛ ولی فکر نمی‌کنی با ادامه درس می‌توانی خدمت بیشتری به جامعه بکنی؟ سر را به پایین گرفته و لبخندی بر لبش نقش بسته بود. گفتم: به هر حال باز هم اختیار با خود توست. خودت باید تصمیم بگیری. گفت: به داداش بگو اسمم را بنویسد و من هم این یک بار می‌روم و اگر عمری بود بعد از برگشت ان‌شاءالله به درس می‌پردازم.» گام‌های استوار خود را به سوی جبهه‌های حق علیه باطل برداشت و سفری ابدی را در پیش گرفت. شعله یقین در دلش زبانه می‌کشید؛ بدن تکیده‌اش را بر تکیه‌گاهی از ایمان تکیه داده بود. او می‌خواست با طلیعه تابناک خورشید در دشتی وسیع به وسعت جبهه به دور از همه دلبستگی‌های ظاهری لذت جهاد را بر تمامی بدنش بچشاند و شور شیرین جان باختن را با تمام وجود لمس کند.

حدود یک ماه از او خبری نشد. سرانجام معلوم شد که در عملیات چریکی مفقودالاثر شده است؛ پس از مدتی جنازه مطهر او را آوردند، خانواده نمی‌خواستند، جنازه را باز کنند اما مادرس اصرار کرد؛ مادر رفت و دست‌هایش را به دور جنازه حلقه کرد و جنازه را غرق بوسه کرد. آری، او رفت تا مردانگی جاودانه بماند و نسل‌های آینده مدیون فداکاری‌هایش باشند.

خاطره‌ مادر شهید از مشاهده فرزند شهید خود در خواب، در حرم امام رضا(ع)

پس از شهادت «مرتضی» به مشهد رفتیم، در مشهد به خوابم آمد؛ جلوی کفش‌داری، کفش‌هایم را گرفت و به کفشداری تحویل داد، من زیارت می‌کردم و او هم روبه روی من، در قسمت مردان زیارت می‌کرد؛ پس از زیارت دوباره پیشم آمد کفش‌های مرا گرفت و برایم جفت کرد؛ گفت: «مادر، خوب شد تو را دیدم ...! من اینجا آمدم که به همین امام رضا قَسمت دهم که دیگر ناراحت نباشی. مادر خوشحال باش و افتخار کن، قول می‌دهی!؟ او را بوسیدم و او خداحافظی کرد و رفت.

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha