پنجشنبه ۲۲ آذر ۱۴۰۳ |۱۰ جمادی‌الثانی ۱۴۴۶ | Dec 12, 2024
کد خبر: 920797
۹ مهر ۱۳۹۹ - ۱۵:۲۲
طلاب جهادی اندیمشک پای کار تغسیل و تدفین اموات کرونایی

حوزه/ تازه سر سفره نشسته بودیم هنوز درب ظرف غذا را باز نکرده بودیم که گوشی امیر زنگ خورد. دیگر در این مدت از صدای زنگ امیر بدمان آمده بود. خبر خوش به همراه نداشت بارها به او گفته بودیم که صدای زنگ گوشیت را عوض کن. باز هم خبر بدی داشت. یک جنازه دیگر؛ این یکی را از تهران می آوردند. به هم دیگر نگاه کردیم یکی از یکی خسته تر اما همه بالاتفاق اعلام آمادگی کردند. خدا خدا می کردم که من بروم سایر رفقا امروز خیلی خسته شده بودند و دوست داشتم من بروم تا آنها استراحت کنند.

به گزارش خبرگزاری حوزه، حجت الاسلام علی رستمی، یکی از طلاب جهادی است که خاطرات کرونایی خود را به رشته تحریر درآورده و رسانه رسمی حوزه این خاطرات را در شماره های مختلف تقدیم نگاه شما خواهد کرد.

  

ببینید

خاطرات کرونایی طلبه جهادی (بخش اول)

خاطرات کرونایی طلبه جهادی (بخش دوم)

خاطرات کرونایی طلبه جهادی (بخش سوم)

   

* فصل پنجم

یکی از دوستان زنگ زد که آماده شو باید برویم بیمارستان. صبح زود آماده شدم که برویم. اولین بار بود که می خواستم از نزدیک جنازه ببینم. بیمارستان هوایش سنگین بود نفس کشیدن با ماسک کار را سخت تر می‌کند. وقتی پرستارها را می دیدم که ساعتها مجبور بودند با آن تجهیزات به بیماران کرونایی کمک کنند در دلم تحسینشان می کردم؛ واقعا کار دشواری است.

اولین موردی که من برخورد داشتم یک خانم جوان بود لذا باید دنبال خانم می‌فرستادیم تا بیاید تیمم را انجام بدهد. مدیر حوزه شهر با اینکه سنش بالا بود و خودش بیماری تنفسی داشت، جهادگونه می آمد و تیمم را انجام می داد.

اوایل شروع کرونا به دلیل نداشتن امکانات لازم و عدم موافقت وزارت بهداشت غسل دادن ممنوع بود و باید تیمم می دادیم.

حاج خانم آمد و تیمم داد. شوهر آن خانوم دم در ایستاده بود و با گریه داشت نگاه می کرد آنقدر اصرار کرد تا برای بار آخر همسرش را ببیند مسئولین بیمارستان اجازه نمی دادند وقتی خلوت شد و پرستارها نبودند رفتم جلو و بهش گفتم خودت را کنترل کن و شلوغ کاری نکن تا اجازه بدهم برویم داخل قبول کرد؛ اما وقتی بالای سر همسرش رسید نتوانست خودش را کنترل کند. چنان ضجه می زد که آدم باورش نمی‌شد؛ دل ما هم شکسته بود و به زحمت خود را کنترل می کردیم به زحمت و با کمک حراست بیمارستان او را خارج کردیم بعدا از حراست بیمارستان شنیدیم که وقتی از بخش بردیمش بیرون سعی داشت خودکشی کند؛ اما کارکنان بیمارستان مانع شدند. واقعا درد سنگینی بود تحملش خیلی سخت است کرونا با ما چه کار کرده بود دیدن این موارد در روز خیلی سخت است و اینکه نتوانی کاری برای آنها انجام بدهی از آن هم سخت تر است.

روزهای اول بود که کار را شروع کرده بودم و دیدن اینگونه صحنه ها برایم خیلی سخت بود هر چند تا ماه های بعد هم فرقی نکرد و آن سختی همیشه همراهم بود.

هوا آن روز خوب و آفتابی بود اما حال بیماران کرونایی آن بیمارستان اصلا خوب نبود تا ظهر آن روز ۵ نفر فوت شدند و کار تجهیزشان را انجام دادیم  وقتی وارد بیمارستان می شدیم با آن لباس مخصوص خودمان بارانی و عمامه همراهان بیمار جلو می آمدند و ملتمسانه می خواستند که برای سلامتی عزیزانشان دعا کنیم. بیماران نیز آنهایی که می توانستند به سختی حرف بزنند و الا با اشاره به ما می فهماندند که برایمان دعا کنید ما هم کاری جز این از دستمان بر نمی آمد.

روز سختی را شروع کرده بودیم البته هر روزمان همینطور بود اما بعد از ظهر آنروز را هرگز فراموش نخواهم کرد؛ شاید در این ایامی که مشغول فعالیت بودم آن بعدازظهر سخت ترین بعد از ظهرم بود.

خبر دادند میتی تازه فوت کرده و باید برای تدفینش به قبرستان برویم. وقتی به آنجا رسیدیم اوضاع متفاوت بود نوع گریه‌ها با روزهای دیگر متفاوت بود افرادی که آنجا جمع شده بودند انگار که اصلا نگران کرونا نبودند و بالای سر جنازه جمع شده بودند و گریه می کردند.

روحانی میان سالی را دیدم که گوشه ای تنها نشسته بود و در حال خودش بود. گاهی سرش را بلند می کرد نگاهی به جنازه می انداخت و دوباره سرش را پایین می آورد و گریه می کرد. حال عجیبی داشت جلو رفتم و عرض تسلیت گفتم خواست بلند شود اما نتوانست. سنی نداشت ولی خیلی شکسته شده بود داغ عزیز آدم را پیر می کند.

 همانطور که چمپاتمه زده بود و گریه می کرد شروع به صحبت کرد گفت دخترم است؛ تازه ۲۴ سالش  شده بود سال قبل همین موقع ها بود که تازه عروسش کرده بودیم، حرفش قطع می شود گریه اش شدت می گیرد تا همینجا هم برای یک عمر سوختن و گریه کردن کافی بود.

 کنارش می نشینم و شانه اش را می مالم با خودش صحبت می کند یا دخترش، نمی دانم.

عزیزم حالا چه وقت رفتن بود دخترت را به که می سپاری و می‌روی حالا چه وقت رفتن بود.

اینجا رو به من کرد گریه امانش را بریده بود و توان سخن گفتن نداشت. به زحمت گفت دو روز پیش تازه اولین نوه ام را به دنیا آورد ... و سکوت می کند من هم سکوت می کنم خیلی سخت است دختر جوانت را از دست بدهی؛ تازه سخت‌تر هم می‌شود وقتی که تازه دو روز است مادر شده و می رود اصلا مگر می‌شود اینجا حرفی زد، فقط باید نشست و گریست من هم دیگر طاقت نیاوردم همانجا نشستم و گریستم.

ان الموت الذی تفرون منه فانه ملافیکم – مرگی که از آن فرار می کنید، سر انجام با شما ملاقات خواهد کرد. (سوره جمعه آیه ۸)

    

* فصل ششم

لباسهایمان همه گلی شده‌ است و پاهایم از برخورد با آهک هنوز می سوزد. آهک زنده وقتی با آب برخورد می کند واکنش شیمیایی نشان می دهد و شروع به سوزاندن می کند. این را می دانستم. قبلا هم پاهایم سوخته بود دیگر از کفشهایم چیز زیادی نمانده و کار امروزمان تمام شده بود و داشتیم بر می گشتیم قرارگاه.

امروز روز سبکی بود. خدا رو شکر تعداد فوتی ها کم شده است. نزدیک های غروب است و ابری بودن هوا باعث شده هوا زودتر تاریک شود. امروز ابرها اصلا اجازه ندادند خورشید خودی نشان دهد و نوری بتاباند. ساعت حدود ۶ رسیدیم قرارگاه لباسم را عوض کردم و لباس کار را شستم حسابی گلی شده بودیم. دیگر وقتش بود که نهار بخوریم. شاید هم شام؛ حسابی ضعف کرده بودم به خصوص آماده کردن قبر خیلی خسته مان کرده بود.

تازه سر سفره نشسته بودیم هنوز درب ظرف غذا را باز نکرده بودیم که گوشی امیر زنگ خورد. دیگر در این مدت از صدای زنگ امیر بدمان آمده بود. خبر خوش به همراه نداشت بارها به او گفته بودیم که صدای زنگ گوشیت را عوض کن. باز هم خبر بدی داشت. یک جنازه دیگر؛ این یکی را از تهران می آوردند. به هم دیگر نگاه کردیم یکی از یکی خسته تر اما همه بالاتفاق اعلام آمادگی کردند. خدا خدا می کردم که من بروم سایر رفقا امروز خیلی خسته شده بودند و دوست داشتم من بروم تا آنها استراحت کنند. 

من و ۳ نفر دیگر از رفقا آماده شدیم برویم. ساعت ۷ بود و دیگر شب شده بود باران هم می بارید زیر باران کار سخت است ولی باید بچه کشاورز باشی تا قدر این باران بهاری را بدانی.

محل دفن یکی از امامزادهای شهرستان بود. وقتی رسیدیم آنجا اذان می گفتند وضو داشتیم اما نمی توانستیم داخل امامزاده شویم لباسمان کثیف بود و با آن وضع می رفتیم داخل موجب ناراحتی اهالی می شد. چند تا مهر گرفتیم و همانجا در قسمت کفشداری نمازمان را خواندیم.

نماز که تمام شد متوفا هم رسید. جلو رفتم و عرض تسلیت گفتم. گواهی فوت را گرفتم نوشته بود مشکوک به کرونا اما خانواده متوفا می گفتند کرونا ندارد؛ می ترسیدند که اگر کرونایی باشد با بی احترامی دفن شود. برایشان توضیح دادیم که ما اینجاییم تا عزیز شما را با احترام کامل دفن کنیم، وقتی که توضیح دادیم کمی آرام شدند.

جنازه را زیر سایبان گذاشتیم و  نماز و تلقین را زیر باران انجام دادیم و با احترام آن مادر گرامی را دفن کردیم و روضه خاکسپاری را نیز یکی از دوستان آنجا زیر باران خواند.

به سرازیری باب القبله

تو سرازیری قبرم آقا منو تنها نگذار

به شلوغی شبهای جمعه ات  

تو شلوغی قیامت من رو تنها نگذار

من رو تنها نگذار من از این تنهایی می ترسم

من رو تنها نگذار بی تو از هر جایی می ترسم

آبرو داری کن که من از رسوایی می ترسم

ساعت از ۹ گذشته بود که کارهایم را انجام دادم. دیگر وقتش بود که برویم خانه بین راه سفارشات دخترم را نیز تهیه کردم. وقتی رسیدم خانه، دخترم روی ایوان خانه منتظر بود. همانجا توی حیاط احوال پرسی کردم و وسایل را روی ایوان گذاشتم تا ضد عفونی کنند. وسایل را که دید کلی ذوق کرد و با شیرین زبانیش دلم را برد.

از وقتی که وارد اینکار شده ام بغلش نکرده‌ام دلم لک زده برای اینکه با او بازی کنم و در آغوش بگیرمش؛ اما از ترس اینکه خدای ناکرده آلوده شده باشم و این آلودگی را به او منتقل کنم سعی کرده‌ام نزدیکش نشوم.

لباسهایم را عوض می کنم، دوشی می گیرم و به اتاق کنار حیاط می روم تا کمی استراحت کنم. روز سختی بود اما حال خوبی داشتم حال خوب عمل به وظیفه.

یا من یقبل الیسیر و یعفو عن الکثیر، اقبل منی الیسیر و اعف عنی الکثیر انک انت الغفور الرحیم

پایان

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • جهاددوست IR ۱۸:۰۰ - ۱۳۹۹/۰۷/۰۹
    1 0
    لطفا این بخش رو تمومش نکنید چون این بخش باعث افزایش روحیه جهادی در مردم می شه